دل آشوبه دارم، کسی هم هست نداشته باشه؟

دلواپسم..  مگه میشه نبود؟

حس میکنم مادر شدم.. مادری که نگران بچه هاش میون یه عالمه گرگه..

هربار به خودم نهیب میزنم آخه دختر خدایی که تا اینجا مواظبشون بوده هنوزم خدایی بلده..

ولی مگه میشه دل آروم شد

دلم میخواد دستشونو بگیرم ببرم یه گوشه ،

دور از همه... دور از هرکس و هر چیزی که بخواد بهشون آسیب بزنه..

با خدا حرف میزنم انگار که میخوام بهش بگم خدا این چندنفر ببین اینا جون منن...

من بیخیال از همه چی کی انقدر دلواپس میشدم..

یه حالیم..

انگار فقط باید بغلشون بگیرم...

سرشونو به سینه ام بچسبونم، تا آرامش گریز پای این روزا

ذره ذره به قلبم تزریق شه..

خدایا..

خودت مواظبمون باش...