بیان ی وقتایی برام شبیه اون طاقچه لب پنجره خونه بابابزرگه، که من چهار یا پنج ساله آرزوم بود قد بکشم و راحت بشینم روش

همونجا که شاهد صحبتا و خاطره گفتنا و خندیدنا و بازی های ما بود

ولی حالا خیلی وقته نرفتم اونجا..

در واقع چندبار اخری هم که رفتم پامو توی اون اتاق هم نزاشتم، چراغشو روشن نکردم و به طاقچه نگاه نکردم...

همبازی های اون اتاق هم نبودن، یا وقتی بودن که ما نبودیم..

فکر کردن بهش قلبمو به درد میاره...

انگار هیچ جای زندگی قد اون طاقچه خونه بابابزرگ وارد دنیای آدم بزرگا شدن و دور شدن ازون حس و حال ناب قدیم نکوبیده به صورت کودک مظلوم درونم...

انقدر که وقتی ازش حرف میزنم یه جایی، اون ته مهای قلبم از دلتنگی و غصش میسوزه و دم نمیده چون این راهیه که شاید ناگزیر باید رفت..