این روزا حال و هوای عجیبی دارم..

تو خودم با خودم درگیرم...

با حسای مختلف دلتنگی، ترس، ناامیدی حتی

همیشه سر یه قضایایی بعضی رفتارهای مادرمو درک نمیکردم و گاها اعتراض می‌کردم..

اما چند هفته پیش که بیرون بودم و حالم بد شد تمام طول راه اشک ریختم و یاد مامانم افتادم، و حتی یه حس ناامیدی و ترس توام که منم دارم وارد این مرحله میشم...

یا مثلا سرفه های خشک گاه و بیگاه این چندوقت که گاهی خیلی ازارم میده منو یاد وقتایی مینداخت که به مامانم میگفتم خب چرا چیزایی که حساسی میخوری

چرا یه بطری لب کوچیک تو کیفت نمیزاری...

هربار که به همه اینا فکر میکنم قلبم هزار تیکه میشه و بغض میکنم

چقدر زن بودن ،مادر بودن سخته

چقدر این روزا کنار اومدن با خودم برام سخته...

چقدر دلم میخواد از من این روزا دور شم دور دور