حقیقتا توی نیمه تاریک وجود من یه آدم ضعیف و سرخورده است..
کسی که همیشه بهش گفتن و باور داشته برای خوب بودن باید یک باشی، اول باشی، بی نقص باشی...
آدمی که سال ها جای من زندگی میکرد و احساس کافی نبودن و بی فایده بودن با خودش میکشید هربار تلاش میکردم بهش غلبه کنم نا موفق بودم.. تا حدود یکی دو سال گذشته..
که البته نقش همسرم برای کمک به غلبه به این حس خیلی پررنگ بود.‌‌..
این روزا خوب زندگی میکنم گاهی ماهی یکی دوبار سرباز میکنه و بعد اینکه به خودم میام تموم میشه..
یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم به خودم افتخار کنم و مسیری که اومدم رو ببینم و کمال گرایانه خودمو مقایسه نکنم...
اما یه وقتایی سر و کله اش پیدا میشه و تمام انرژیمو میگیره یهو وسط کار به خودم میام و جایی که یکم کارم سخت میشه و یا باب دلم نیست خرمو میگیره، شبیه فیلما انگار تمام صداهای اطرافم انگار محو میشه و خودمو تنها میبینم یه موجود ترسیده یکی که دلش میخواد کوله و وسایلشو برداره وفرار کنه
به خودم تلنگر میزنم کجا میخوای فرار کنی، فرضا فرار  کردی تا کی میتونی فرار کنی بالاخره یبار باید وایسی و تمومش کنی... و اینجوری هربار خودمو هول میدم‌..
یا حتی گاهی وقتا که کارباب دلم نیست به قدری خودم با خودم درگیرم که اگه مشتریم راضی باشه خیلی زیر قیمت میگیرم با اینکه میدونم خیلیا از همین بدتر میزنن و خیلیم ادعا دارن.. ولی من اون موقع که حالم با خودم خوب نباشه.. یهو احساس کافی نبودن و خوب نبودن وجودمو میگیره..
گاهی همسرم بهم میگه کارت خوبه مشتریتم راضیه پس انقدر به خودت سخت نگیر اگر قرار بود کارت انقدر بی نقص باشی مثل فلانی که یک میگی یک چهارم اون از مشتری پول نمیگرفتی... پس انقدر حس بد نگیر این موارد چون خودت اینکاره ای ریزبینی بقیه نیستن!
همیشه به این حرفش فکر میکنم و سعی میکنم با خودم کنار بیام و دوباره به این حس فائق شم.

ولی خوب گاهی توی لحظه باز سر و کلش پیدا میشه