ظهر که اومدم خونه یهو بی اختیار سر یه مسئله الکی عصبی شدم و قاطی بودم.
اونم بعد چندتا سوال فهمید چیزی بیرون پیش نیومده و مورد خاصی نیست و با یه لبخند صلح آمیزی گفت: پس من ترجیح میدم فعلا آفتابی نشم..
منم سر تکون دادم و تائید کردم که تنهایی نیاز دارم..
ناهار اماده کردم خوردیم و اومدیم یکی دوساعت بخوابیم و یکم آروم تر شدم ولی باز تو خودم بودم...
دستشو گذاشت رو سرم و گفت داغه یه لبخند بی جون زدم سعی کردم بخوابم
+گاهی حس میکنم الانه که سرت بترکه!
_از داغی؟
+از فکر! انقدر فکر نکن به خودت سخت نگیر..شل کن!
به خودم اومدم دیدم راست میگه کاش میشد انقدر فکر نکرد خیلی چیزا رو رها کرد رها!