گنجیشکه در حالی که از سرما و گشنگی میلرزید رفت سراغ مورچهها و گفت مورچهها از اون گندمهایی که تابستون ذخیره کردین به من هم میدین؟ مورچهها گفتن وقتی جیکجیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟ گنجیشکه گفت خفه شین بابا… مثلا خواستیم متمدن باشیم! یک دقیقه بعد با شکمی پر از مورچه دوباره زد زیر آواز!