1
حاج اقا میگفت بچه رو نباید مجبور کرد قران بخونه که یاد خاطره ای افتادن همسایه ها
پارسال جلسه قران بود خونه همسایمون آقای ف از مسجدیا هم اومده بودن نوبت محمد حسن پسرهمسایمون آقای گ میشه حاج آقا میگه بخون میگه:من قران نمیخونم فقط بخواید میرقصم..:|
:))))
آقای گ کارد میزدی خونش نمیومد:))
خلاصه مهد بچه رو عوض کردن هم علاقش بیشتر شده به مهد هم چیزای بهتر یاد دادن:|
2
ماه رمضون مراسما آقای ف برای ترغیب بچه ها میگفت سوره های کوچیک قران حفظ کنن و در ازاش جایزه بگیرن..
محمد حسن:منم جایزه میخوام
آقای ف:باید قران بخونی
*من قران نمیخوانم ولی جایزه میخواهم:|
آخرم کلی واسطه کرد هممونو جایزه گرفت:|
3
من:سلام محمد خوبی؟
محمدحسن:سلام ممنون..مامانم گفته بیام پیش شما نیم ساعت
+باشه
*میگم میشه به مامانم زنگ بزنی؟کارش دارم
+باشه
زنگ میزنم گوشیو میگیره:
مامان من داشتم میومدم بچه ها گفتم یک ساعت بیام پیششون منم اومدم باشه؟؟توروخدا خواهش:|
4
از باشگاه اومدم
*سلام بهارنارنج خوبی؟
+،خوبم توخوبی؟
*ممنون.کیفتو چرا پوشیدی؟
+باشگاه بودم
قیافشو شوک زده میگیره میگه
*اووووووو😮😮
رد میشم برم صدام میزنه
*باشگاه چی؟
+یوگا
*عزییییییییییزم؟؟؟
من:|بله؟؟
*میگم باشگاه چی؟
+گفتم که یوگا..باز قیافشو همونجوری میکنه میگه:اوووووو😮😮و میره:|
5
از امتحان اومدم نزدیک غروبه اتفاقی تو کوچس
*کجا بودی؟؟؟
من:|دانشگاه
*چرا انقدر دیر میای؟
+امتحان داشتم
*دیگه انقدر دیر نیا
+برو ببینم بچه پررو:|
*خودتی.دفعه اخرت باشه هان:|