1
استادمون40وخرده ای سالشه..
میگه من از زمانی که با دختر ایشون(استاد پیر فرزانمون)همکلاسی بودم مدرسه اینجا درس میدادن ایشون
یکی از بچه ها گفت:استاد نمیرن هیچ جوره:))ایشون مکتب ملا بودن کم کم گذشت استاد شدن:))
+تازه به همه میگن بی سواد
من:باورکن نمیره آخرش تاکسیدرمیش میکنن میزارن تو بخش بالاشم میزارن همتون بی سوادین:))
2
ذهنم خیلی درگیره کارا و برنامه هامه..
شنبه رفتم سرکلاس ترم دویی ها،دختره بهم سلام کرد گفت اینجایی؟
خیلی دقت نکردم بهش وجوابشو دادم
ظهر دیدتم گفت منو میشناسی؟گفتم نه!
گفت منو صبح دیدی!اسم و فامیلت چیه؟
خودمو معرفی کردم!فردا ظهر دیدمش بهم دست داد..فقط نیم ساعت فکر کردم کجا دیدمش!:|
3
سفرمشهد کنسل شد
+دلم برای بچه های کلاس خودمون تنگ شده بود