خواستم براتون از لذت خوندنش بگم، که بنظرم اومد همین کافیه:) من که دوست داشتم.

 

می‌ دونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشت می‌ سپری؟ یه جورایی بهت خوشامد می‌‌ گه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود می‌ اومد. به‌ زودی می‌ توانستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم می‌ رسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون‌ قدری بی‌ رحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه.