درحالی که با یه حس سرماخوردگی خفیف که امیدوارم برام مشکل ساز نشه نشستم و ستاره های روشن رو نگاه میکنم کشیده میشم به دو سه یا چهار سال پیش بیان..

حس و حال و هوای دوستامون، داستان هامون..

میدونی یاد چی افتادم..

یاد قدیمای خونه ی مادربزرگ دور هم جمع بودنا، زمستونا لباس گرم پوشیدن و چسبیدن به بخاری و چراغ نفتی، به باهم خوش بودنا..

به سردی اتاق آخری خونه ی بی بی که به هوای بازی های سه چهارنفره گرم می‌شدیم...

به استراحت دم ظهر بزرگ ترا و مای خستگی ناپذیری که توی سایه ی درخت توت مینشستیم و حرف می‌زدیم و میخندیدیم تا اهل خونه از شیطنت ما در امان باشن!

میدونید اون روزا رو خوب یادمه با خودم میگفتم همیشه این جمع رو دلم میخواد، مگه میشه یه روز دیگه دلم نخواد؟

الان ولی خونه ی مادربزرگ همه فصلش پاییزه.. همیشه خلوته و اینبار همه اهل خونه استراحت میکنن.. البته اهل که چه عرض کنم دو سه نفری که هستیم. خیلی وقتا مامان و بابا میرن و من بهونه میارم تا نرم..

اون روزا خونه رو روی سرمون میزاشتیم و سرحال تر برمیگشتیم، این روزا اما ماهی یکبار هم اگر بریم بخشیش رو خوابیم و خسته تر از قبل با خستگی راه برمیگردیم...

آدم هایی که یکی رفتن و وبلاگ هایی که مثل خونه های روستایی اهالیش رفتن شهر و خالی موندن.. و نوه هایی که بزرگ شدن و غرق روزمرگی همین قدر پاییز

همین قدر..