پل طبیعت و پارک طالقانی رو که رد کردیم رسیدیم به یک پیست اسکیت

با ذوق نگاه کردم و گفتم چند وقتت هوس کردم اسکیت بازی کنم..

همسر در جواب گفت خب برو، پاشو بریم ببینیم چطوریه شرایطش

یکم به دورو بر و آدمایی که دور پیست وایساده بودن نگاه کردم و گفتم نه باشه یه وقت دیگه زیادی شلوغه، اما بشین تماشا کنیم..

من با ذوق به پیست نگاه میکردم و به همسر میگفتم چی شد که اسکیت یاد گرفتم بدون مربی..

قضیه اون کفش اسکیت های معروفمو گفتم که دست دوم بودن و ده شماره حداقل بزرگ تر بودن انقدر که پسر خاله هم که پا گنده فامیل بود کفشا سایزش بود

براش گفتم چجوری بندهای اسکیت دور پاهام محکم میبستم تا ساق پام پامو تو کفش نگه داره، همونطور نگاه بچه هایی کردم که با مادر پدرشون اومده بودن و مادر پدرایی که بیرون پیست به بچشون نگاه میکردن

بعد رو کردم به همسر و گفتم دوست دارم دوباره اسکیت بازی کنم 

دوست دارم وقتی مادر شدم بچم بگه من یه مامان پایه و رفیق دارم،

دلم میخواد وقتی بچمو میبرم یه جا بازی کنه ببینه مامانش خوب بازی میکنه و پیش خودش بگه مامان من فرق داره با همه، بتونه دست تو دست من کیف کنه.. با هم کیف کنیم.

همسر هم که معلوم بود خیلی خوشش اومده از حرفم لبخند زد و گفت حتما همینطوره

چندوقت بعد اون همسر زنگ زد و داشت درمورد یک مسئله ای حرف میزد و انگار یهو یادش اومده باشه گفت: راستی سالی یک میلیون بن ورزشی میدن میتونیم برات کفش اسکیت بخریم ...💚

 

+برای بلاگردون، بی دعوت😁