وسط نماز شدیدا بغض داشتم و دلم گرفته بود

گاهی وقتا شدیدا احساس ضعف دارم... یه آدم ضعیف ناتوان..

بغض داشتم.. بعد نماز سوار ماشین شدم

گفت بریم گفتم بریم یه جایی دلم گرفته

پیاده رو کنار خونه پارک کردیم و باهم قدم زدیم و بغض سنگین گلومو چنگ میزد و هرچی میگفت بگو‌ نمیتونستم..

یکم که قدم زدیم تونستم حرف بزنم.. و بعد اون باهم نشستیم و حرف زدیم از برنامه هفته آینده..

اومدیم خونه.. زنگ زدم مامان باهاش حرف زدم و بعد برگشتم پایین

در که باز کردم و سلام کردم یه لبخند قشنگ رو لبم بود و دلم آروم

میدونید ما کافی شاپ نرفتیم فلان پاساژ نرفتیم.. حتی یه پارک معمولی هم نبود.. یه پیاده رو ساده بود ولی اگه نبود شاید تا چندروز آینده همچنان غصه دار بودم...

میخوام بگم این لحظه های ساده ولی ارزشمند از هم دریغ نکنیم.. و قدرشونو بدونیم

+عیدتونم مبارک