این روزا خیلی کم حرف شدم خیلی..

با هرکسی که بخوام حرف بزنم هم حرف مشترکی ندارم برای شروع یعنی نمیتونم شروع کننده خوبی باشم..

دروغ چرا این اوضاع خیلی ازارم میده گاهی احساس تنهایی میکنم..

همسر میخواد حالمو عوض کنه میگه بیا بیاد قدیمی حرف بزنیم تا خوابمون ببره..

 ولی من... حرفی برای گفتن ندارم:) نمیدونم چرا..

شاید از بس به این فکر کردم که بعضی حرف هارو نباید ادم به همسرش بگه که الان چیزی ندارم بگم...

همسر میگه شاید چون من کم حرفم تو اینجوری شدی... به هرحال نمیدونم

فقط گاهی بغض میکنم هیچیم نیست ولی یه چیزی کم دارم... ازارم میده

دلم میخواد دوچرخه سواری کنم شاید یا برم اسکیت... دلم میخواد یه رفیق داشتم میومد خونمون کلی چرت و پر ت میگفتیم و تا صبح حرف برای گفتن داشتیم ولی من کم حرف شدم.... و سر همین قضایا بود که رفیق قدیمیم باهام رابطشو تموم کرد..

اصلا دلم میخواد فرم مدرسه بپوشم صبح زود برم مدرسه و سرکلاسا شیطونی کنم زنگ تفریح بشه و کلاس بزاریم روسرمون..

دلم میخواد لباس بپوشم و برم دانشگاه و ته کلاس بشینم و سرمو بکنم تو گوشی و اینجا پست و کامنت بزارم و به شیطنت بچه های کلاس بخندم

دلم میخواد کلاس تموم شه و با هما تعاونی زیرو رو کنیم بشینیم کنار ساختمون دی و به همه عالم و ادم بخندیم..

دلم میخواد دوباره با بچه ها بریم کلاس رقص و به مسخره بازیامون بخندیم و به اینکه یکی از یکی پنگوئن تریم..

من...

فقط میدونم این روزا اروم و معمولیم ولی درونم شبیه یه شهر طاعون زده است.. حالم بده.. بده