امشب تولد کسیه قبلا چندبار ازش اینجا نوشتم حتی به عنوان کسی که خیلی بهم نزدیکه..

ظرف یه مدت خیلی کوتاه ولی باهام بدترین برخورد داشتو رابطشو باهام تموم کرد

هرچند همیشه نشون میدم برام مهم نیست ولی مهم بود..

اما وقتی منطقی بهش فکر میکنم نگاهم عوض میشه...

ما از قدیم باهم دوست بودیم ... برعکس خانواده من و خودم اونا همیشه در بیان از خودشون تعریف میکردن و اعتماد به نفس بالایی داشتن

برعکس منکه درونگرا بودم اون یه برونگرا بود و دروغ چرا خیلی وقتا حامی من بود انگار که یه پله بالاتر بود حتی اگه نبود اینجور حس میکرد و من مشکل نداشتم.. چون به عنوان دوست با هم خوب بودیم..

اون بود که همیشه جلوتر بود.. همیشه حرف میزد همیشه تک تک خواستگاراشو با جزئیات کامل تعریف میکرد و یه حرفم جا نمینداخت و من گوش میکردم... تو جمع خانواده ها من ساکت بودم و اون همیشه با اعتماد کامل به خودش حرف میزد

ولی از یه جایی به بعد دور عوض شد همون آدم بودیم ولی اون پلهه نبود اون شاگرد الف بود ولی من نبودم هیچوقت درس برام همه چیز نبود اما سرکار رفتم... درآمد انچنانی نداشتم اما پرستیژشو آره..

آرایشگری رفتم جلو و سعی کردم برای اعتماد به نفسم پیج بزنم و خودمو بندازم توی کار..

اون همچنان ازدواجی بود و درحال گفتن از خواستگاراش اما منی که ازدواجی نبودم نامزد کردم..

به یکسری مشکل برخوردم و سعی در خیرخواهی از بدترین راه با نیش زدن داشت که باعث شد باهاش برخورد کنم و بفهمه اشتباه کرده و این شاید اولین باری بود که فهمید اون بالاتر نیست و همیشه هم فهیم ترین نیست و حتی گاهی میتونه به طرز فجیعی همراه و مشاور بدی باشه

توی یه دوران پر استرس و وحشت اینکه اتفاقی بیافته در نتیجه درونگراتر شدم و حرفی نداشتم بگم و این سومین بهونه بود..

کم کم دیگه از خواستگاراش حرفی نزد و یکبار که پرسیدم  گفت ترجیح میده تا چیزی قطعی نیست الکی حرفشو نزنه..

بعد تر دیدم سر یه بحث معمولی درمورد یکی از دوستای مشترکمون در برابر جواب من چنان جیغ و داد کرد باهام که باعث شد دوباره بهش اخطار بدم که نحوه برخوردش درست نیست و جالب اینکه چند دقیقه بعدتر همون حرف منو زد وتائید کرد واقعیت از برخوردش خیلی اونروز ناراحت شدم و دلیل این حجم از احساسی بودن و بی منطقیشو درک نکردم و ربط دادم به برونگرا بودن و جیغ جیغویی همیشه اش

سرکارای عقدم تنها بودم و تحت فشار و میدونست حرف نمیزنم اگه مشکل داشته باشم بنابراین خودش زنگ زد و گفت میاد همراهم و حسابی کمکم بود و بهم گفت تو خودم نریزم انقدر...

علی رغم دونستن حساسیت خودم و همسر و اینکه با حجاب تماس میرفتم بخاطر نفرستادن عکس بهونه چهارمش بود هرچند اینکه وقتی دیدمش خودم عکسامو نشونش دادم رو یا اینکه وقتی فیلم عقد اماده شد اولین نفر به اون گفتم بیاد ببینه رو ندید

و آخرین بهونه سر استوری بود که به دلایلی همه دوستامو هاید کرده بودم و فقط خانواده همسرم بودن و این میون اتفاقی یکی از دوستای مشترکمون از قلم افتاده بود و اتفاقی تر دیده بود و به اون گفته بود وتیر خلاصیش وقتی بود که فهمیده بود هایده..

یه مدت اصلا بهم محل نداد و هرچی میپرسیدم میپیچوند بارها بهش زنگ زدم ولی میپیچوند وبهش گفتم نگرانشم..

همون زمانی بود که پیج زده بودم و خواهرشو برای مدل برده بودم دقیقا بعد همون تایم بود و میترسیدم مامانش کارامو دیده باشه وبه دوستم نیش زده باشه بخاطر پیشرفتم... از خواهرش حالشو پرسیدم حتی که چیزیش نشده

میخواستم یه کتاب بخرم برم در خونشون و ببینم چه اتفاقی براش افتاده که دیدم یه استوری پر طعنه از سکوت دربرابر ادم های مزاحم زندگی گفته که شاید خودشون بفهمن ولی نمیفهمن درنتیجه بهترین کار حذفشونه

حسم میگفت عجیبه و وقتی گفتم با منی با یه متن روبه رو شدم که تمومش کنم و متاسفه برا تمام وقتایی که نگرانم بوده ولی من حتی نشناختمش و ...

وقتی از طریق دوست مشترکمون پیگیری کردم گفت دلایلی مثل نفرستادن عکس،جواب ندادن وتعریف نکردن اوضاع (زمانی که من برای اولین بار خونه خانواده همسر بودم و اوج استرسم بود) و در اخر هاید بودنش برای استوری بود که چه تصوری ازش داشتم که اینجوری کردم..

با وجود رفتار بچه گونه اش بهش حق دادم و تمام سوتفاهماشو بهش توضیح دادم اما نشنید! و احتمالا علاوه بر حرکات شدیدو بچه گانه دیگش قبل پاک کردن شمارم و همه چی بلاکمم کرد..

هزار بار با خودم بالا پایین کردم و نتونستم بهش حق بدم این حجم از خشم و برخورد زشت و کودکانه رو بخاطر دلایلی که گفت اونم بعد 14 / 15 سال دوستی و شناخت من... و بدتر اینکه حتی حاضر نشد خودش بهم بگه و بعد تر حرفامو بشنوه

مدت ها با خودم درگیر بودم چیزی که بهش رسیدم بدون شک این بود که بیشتر از من با خودش درگیر بود..

اونی که یه پله بالاتر بود وتحت هر شرایطی انقد اعتماد به نفس داشت که خودشو از همه بعد بهتر ببینه نتونست یه چیزایی وهضم کنه و انقدر براش سخت بود که اعمال منو به بدترین نحو قضاوت کنه و بخواد با این برخوردش خودشو سبک کنه...

و باگوش ندادن به حرفای من وفهمیدن اشتباهش خودشو تسکین بده و وجدانشو از کارش آسوده نگه داره...

میدونید چی میگم یه وقتایی بدون اینکه بفهمید بدون اینکه بخواید خار میشید تو چشم کسایی که دوسشون دارید..و دوستون دارن

و انقدر با خودشون درگیر میشن که وجود شمارو آزار و اذیت میبینن... چشم روی همه چیز میبندن

دروغ نگم خیلی ناراحت شدم و هستم و احساس تنهایی میکنم بعد اون قضیه و هنوز وقتی که تحت فشارم و دم نمیزنم، وقتایی بغض دارم وباکسی نمیتونم حرف بزنم ولی دلم شکسته و حس تنهایی دارم یاد برخوردش با خودم میافتم و آه میکشم و میگم حلالش نمیکنم..

ولی وقتی آرومتر میشم به عذابی که اون ناخواسته از وجود من میکشیده فکر میکنم ودلم میخواد بگذرم و به این فکر میکنم که دوسش دارم

با همه قضاوتاش و با همه اینکه با آدمی که میدونست غماشو تو خودش میریزه انقدر بیرحمی کرد..

شاید یکی از سخت ترین درسای زندگی برام همین بود..

که آدمیزاد میتونه بدون اینکه بخواد یا روحش خبردار شه و یا حتی تقصیری داشته باشه خار شه تو چشم کسایی که دوسشون داره و انقدر از بودنش آزرده باشن که تصمیم بگیرن شمارو از زندگیشون همه جوره پاک کنن تا بلکه تسکین پیدا کنن