و چقدر سخت است
شب هایی که باید قبل از خواب
اول بغضت را بخوابانی بعد خودت را
#حمیدرضا عبداللهی با کمی تغییر
بشنوید!
و چقدر سخت است
شب هایی که باید قبل از خواب
اول بغضت را بخوابانی بعد خودت را
#حمیدرضا عبداللهی با کمی تغییر
بشنوید!
ما بدون آب هم بار ها غرق شدیم..
در روز ها،
در دقیقه ها،
در رویاها،
در شعر ها،
در پیاده رو ها،
می دانی؟!
مشکل از دریاها شروع شد..
وبه خشکی ها نشت کرد..
#بابک_زمانی
به خودم قول داده ام روزی که آمدی برایت بگویم...
دخترک خندان روبه رویت..پشت برق شیطنت چشم هایش..
زنی شکسته حبس است....
بهم که میریزد..عصبی تر و بهم ریخته تر از یک پیرزن است..
آنقدر دلگیر که خودش بارها به حال خودش گریسته!
دخترکی که دستش راگرفته ای و به ذوق زدگی های وهیجانات ساده اش میخندی..
تلخ که بشود..گوشه ای مچاله میشود در خودش..هم خودش تلخ است هم کام تو را تلخ.میکند
میدانی چرا؟
دل بی پناهم خاکستر درد هایی است که روزی وعده لایق شدن را داده بودند..
روحم شکسته بغض هایی است که قرار بود بزرگش کنند..
+حوصله شوخی ندارم..کامنتی تایید نمیشه
بازی دنیا را میبینی؟؟
انگار نشسته به تمام زخم هایمان ریشخند میزند..
داستان آشناییست..
داستان دختر بچه ای که وقتی حتی سه سال هم نداشت رخت و بالشش را برمیداشت و به اتاق دیگری میرفت تا تنها بخوابد..
مثل دخترکان دیگرنبود.. دوست نداشت در آغوش مادر یا هرکس دیگری بخوابد..
یا به هر بهانه ای خودش را برای بقیه لوس کند تا نوازش شود..
دخترکی که اصرار داشت ثابت کند مردانگی ها دارد و ضعیف نیست!
وقتی درد داشت..زخم که داشت..با تمام کودکی هایش گره اخم هایش را محکم تر میکرد و بیشتر در قالب مرد درونش فرو میرفت و..
سکوت میکرد..
همیشه همینطور است..دخترک بغض که میکند لال میشود..
هزاران بار هم که تکانش بدهی صورتش را هم سیلی بزنی لال میماند...
آخر می دانی بغض انبار شده در گلویش با اولین کلمه رسوا میشود..
ومردانگیی که با قطره قطره اشک هایش میرود..
تو خوب میدانی!
مرد تنهایی دخترک, تو خوب مرا میشناسی..
درست در تاریکی تنهایی هایم قطره قطره از چشم هایم میباریدی و بعد گوشه ای مینشیستی و با همان اخم با غیض نگاهم میکردی..
همانجا میماندی تا دخترک ساعاتی را فقط دخترک بماند!
دخترک جا مانده در کودکی هایی که حال میراث تولد مرد درونش بغض های مدفون شده ایست که گاه گاه راه نفسش را میبندند..
مردانه کوه درد رفتن ها دل کندن و دل شکستن ها را به دوش کشید..
پای همه نبودن ها ,نا مردانه ها.. مردانه ایستاد بی آنکه حتی کسی بفهمد چندبار شکست..
میدانی..
درد تارو پودت را عوض میکند..
حال دختربچه ی همان روزها بزرگ شدت و روزگاری است که دلش حسرت یک آغوش بی منت دارد..
جایی که این بی امان بغض ها را ببارد و کسی نباشد که با زخم زبان خنجر به دل خسته اش بزند..
حتی دیگر برای گریه کردن لازم نیست کلمه ای حرف بزند..
آنقدر از مرگ آرزوهایش سیلی خورده که بی هیچ حرفی هم ببارد..
مدت هاست در تمام این لحظات هجوم بیرحمانه غم آرزوی آغوشی را دارد که سر روی سینه اش بگذارد..
سیر گریه کند..تا آرام شود و خوابش ببرد..
نه نوازش میخواهد نه دلداری..حتی اگر اخم جواب اشک هایش باشد هم مهم نیست..
همینکه با صدای کوبیدن قلبی بغض لو رفته راببارد تا خوابش ببرد..
حسرت چنین خوابی انگار تمام خواسته اش شده است..
میدانی مدت هاست حتی مرد درونم هم دیگر اخم نمیکند اوهم مردانهپا به پایم اشک میریزد..
دلم خواهری میخواهد..
میگویند خواهر نمک روی زخم نمیپاشد..مرهم است..
اما نه..
میگویند هیچکس مثل مادر نمیشود..
اما مادرم هم که...
آخ میدانی دخترک..
هیچکس این کوه غم را مرهم نیست...مرد بمان