همیشه ازون سری بچه های شیطون کلاس بودم که همون هفته اول همه معلما وبچه ها میشناختنمو باهام رفیق میشدن..

یادمه یه همکلاسی داشتم اسمش شیرین بود خیلی همش میومد پیشم و.. 

داشتم دفترخاطراتمو میخوندم دیدم چقدر که ازم تعریف کرده..

یهو یه فکر شیطانی زد به سرم:دی

ازون آدماییم که مخاطبای گوشیم کمن و خیلی کم پیش میاد شمارمو به کسی بدم..این دوستمونم شمارمو نداشت..

هیچی دیگه من به عنوان یه پسر بهش پیام دادم ویه داستان پرسوزی تعریف کردم

 که عاشق یه دختر بودم شبیه تو بود اسمش سمیرا بود که سمیرا مرد و..

خلاصه بچه کلی هنگ بود هی میگفت شمارمو ازکجا اوردی میگفتم نمیشه بگم و..

بعدم یهو نامحسوس وسط حرفام پرسیدم دوستی به اسم سمیرا داری که گفت:

دوست که نه یه دختره:/تو مدرسمون بود دختره بدی نبودو من زیاد نمیشناختمش کاری بهش نداشتم:/

:|

گرچه بعدش فهمید سرکارش گذاشتم دیگه بام قطع رابطه کرد:/ولی حقش بود:دی

تا این باشه به دوستی که ده خط قربون صدقش رفته نگه دختره:دی

همچین روان پریشی بودما:/