اول دبستان بودم..
یه روز تو مدرسه تعزیه بود..ما هم رفتیم همه اشک میریختن یکی ازبچه هابود که دیگه جیغ میزد علنا خیلی گریه کرد..
حالا من هرچی زور میزدم اشکم نمیومد..:|
هرکار کردم حتی اشک
مصنوعی نمیشد:)))حتی فکر تف هم افتادما:))
همچین بچه ای بودم:)))
ولی مراسم طولانی بود جواب نمیداد دهنم خشک میشد..:|
خلاصه اخرای مراسم بود که کم کم موفق شدم..هیچی دیگه مراسم تموم شد کسی نبود گریه منو بند بیاره:)))
خودمم مونده بودم فازم چیه..
همون موقع دخترعمم دبیرستانی بود اومده بود بهم تغذیه بده ازخودمو جا گذاشته بودم..
بغلم کرد منم این چشمه ی جوشانم ول کن نبود:))
خلاصه هرکی رد میشد فک میکردن من همون بچه هم که جیغ میزد از شدت گریه:|
بعد به دخترعمم میگفتن این بچه خودشو هلاک کرد:)))
دیگه هیچی بعد نیم ساعت این چشمه ی جوشان ما دست برداشت:))خاطرات یخ اول دبستان:دی به پیشنهاد سناتور تد(داخان)