2
یک سالی میشه حدودا که مرتب یوگا میرم و با مربی صمیمی ایم امروز پاشدم باز مثل همیشه یه ربع زودتربرم از مامان پرسید شما همیشه 9کجا میرید؟؟مامان گفت سمیرا کلاس داره
پرسید:مدرسه؟
مامان:نه دانشگاه:|
مربی بایه محبت و دلسوزیی گفت:عزیزم مگه بچمون دانشجو شده؟
:|
4
+این هفته واقعا هفته بدی بود در حدی که یکشنبه به حدی حالم بد بود باشگاه که کار نکردم از شدت بغض هیچی آرایشگاه هم پامو گذاشتم همه گفتن چته!و ازونجایی که من بغض کنم نمیتونم حرف بزنم چون بغضم میشکنه پشتمو کردم و گفتم میشه من برم و اشکام می ریخت و برنمیگشتم کسی نبینه،به قولی دل سنگ اب میشد که امروز یکی از خانما گفتم سمیرا اونروز چت بود این حالی دیدمت انقدر بهم ریختم بعدش همش میگفتم چش شده بود که انقدر حالش بد بود
تا فردا صبحش یکم حالم بهتر شد و بماند که فردا ظهرش...
خلاصه اینکه تازه امروز یکم حالم خوبه دعا کنید باقیش به خیر بگذره،که روحم جدا خستس از تنش این هفته!
+میخواستم عنوان این جمله رو بزارم یادم رفت،بالحجه کرمانی خوانده شود