۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

روزنوشت

1

دوست صمیمیم یه خواهر کوچک تر داره که از قضا همسن داداش منه..نمیدونم چی شد یبار از دهنم پرید گفتم این تکواندو کار میکنه،دیگه گیر داده همیشه حالشو میپرسه😅
یبار مامانم گفت پسرم اون دوبرابر قد تورو داره بدردت نمیخوره:))
گفت چجوری پس انقدر رشد کرده؟
گفتم این رشد طولی داشته فقط
یکم فکر کرد گفت:بگین باباش قلمه اش بزنه بزاره تو آب😶
تو آب نه نصف دیگشو بزاره شکم مامانش😂


2

دختر خالم دوسال و نیم داره یه روز لج میکنه میگه من مهد نمیرم،خالمم هرکار میکنه میبینه نه خانم لج کرده با خودش میبردش دانشگاه،
یه روز رفتن نتیجش میشه با هرروز دانشگاه رفتن
اوایل ردیف عقب مینشستن بعد دو جلسه گیر میده که حتما ردیف اولم بشینه!بعد از لحظه ای که استاد که میاد شروع میکنه به نت برداری😂
بعد یه روزم که خالم کلاس نمیره میگه:کلاس نداری؟
خالم میگه نه!
میگه دروغ نگو کلاس داری بیا بریم:|
استادا سرکلاس بهش میگن خانم کوچولو چرا مهد نمیری میگه:من دیگه مهد ترک کردم میام دانشگاه😑


3

یادتونه روزا اول استخر؟
امروز رفتم استخر خلوت بود فین پوشیدم رفتم قسمت عمیق پادشاهی میکردم برا خودم😎
عین قایق موتوریا ازین سر استخر تا اون سرش بعد مثل قایق موتوریا دور میزدم!😂


4

بچه های خالمو اوردیم جشن اون هنرپیشه هه دیر کرد یه اقایی با لباس عروسکی و فرستادن جلو یکم دست بزنه جو عوض شه گرم شه،اقا هنرپیشه نیومد ولی این اقا انواع رقص رفت کلا گرم که هیچ سالن داغ شد،
آ آ بلرزون آ آ💃💃😂


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۸

    روزنوشت


    1

    بابا اعتکاف بود،نشسته بود پای سخنرانی و خیلی غرق در سخنرانی که یه نفر میاد مصاحبه کنه به ترتیب میپرسه چرا اومدین اعتکاف هرکسی یه توضیح بلند بالای آنچنانی میگن تا میرسن به بابام
    بابا هم که از حس اومده بود بیرون نگاه میکنه توصورت طرف میگه: بهرحال این یک مسئله کاملا شخصیه😐

    2

    یه سوالی که مطرحه اینه که بلاخره این دوربین جلو راست میگه یا آیینه،اگه ما خوشکلیم این دوربین جلو غلط میکنه انقدر آدم زشت نشون میده😐

    3

    دختر خالم ظهری اومد گفت میای بازی کنیم؟گفتم نه میخوام بخوابم..
    بعد مامانش اومد بخوابه،گفت مامان ممه میخوام، پسکونکم(پستونک😅) رو بیار.
    گفتم:مگه تو بزرگ نشدی؟
    تو صورتم نگاه کرد گفت:ساکت شو
    جوری ضایع شدم که ساکت شدم
    دوباره گفت:تو مگه نمیخواستی بخوابی؟
    گفتم:آره
    گفت: پس ساکت شو بگیر بخواب😐😐


    4

    این مادر پدرا هرکارم میکنن آخرش این بچه ها با دوجلسه مهد کلی فحش و.. یاد میگیرن
    برا خالم تعریف کردم دخترش چحوری ضایعم کرده
    گفت این صبحی ساعت5 از خواب بیدار شده میگه ای بیشعورا چرا نمیفهمید من پسکونک میخوام چرا نیوردینش.
    شوهر خالم پامیشه نازش میکنه میگه بابا گریه نکن میریم میاریمش
    برمیداره میگه:ساکت شو، برو نمیخوام صداتو بشنوم، نمیفهمید که نفهما
    خالم میگفت شوهرش هیچوقت تو عمرش تا این حد کم نیورده بوده:))
    خلاصه کاری میکنه شوهر خالم پاشه سحر بره بیمارستان برا خانم پسکونک بخره:|


    5

    هی اونایی که کلی عیدی میگیرین

    اونایی که من دبیرستان بودن800/900جمع عیدیتون میشد و از من پنجاه تومنم نمیشد

    میخواستم بگم از همتون متنفرم😐بچه بودم با عیدیام یه تفنگ ترقه ای شیک گرفتم الان فشنگا ترقه ایشم نمیتونم بگیرم:|


  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۴ فروردين ۹۸

    روزنوشت


    1

    برای بچه هایی که عازم سفر راهیان نور بودن بروشور طراحی کردم که در طول مسیر همخوانی شعر و مطالعه داشته باشن
    به فاطمه میگم تا اخرین لحظه هرجا دیدی خلوت کردن دارن گریه میکنن میری این بروشورارو میکنی تو چشمشون میگی برا طراح اینا دعا کنین😂


    2

    داداشم مشغول یه بازی اینترنتی بود(پابجی)
    رفتم گوشی بابامو ازش بگیرم داشت بازی میکرد گفت صبر کن
    نگاه کردم دیدم دختره😐
    گفتم دختری؟خجالت نمیکشی؟
    گفت نه انقدر  خوبه تاحالا کلی مخ زدم،جون گرفتم😐😓

    3

    داشتم کلیپ قبل و بعد عروسای شبنم نظیف میدیدم داداشمم اومد دید
    یه آن دادش دراومداز تعجب
    گفت:به خدا شوهری که اینجوری گیر آدم بیاد از گوشت سگ نجس تره
    😂😂😂
    اصلا من برم خواستگاری همونجا دوبار با کیسه میسابمش بعد حرف میزنم😂😂


    4

    دوشب پیش ساعت10:30 کارام تموم شد اومدم پایین
    دیدم مامانم یه کاغذ گذاشته رو اپن با این متن:دخترم لطفا ظرفارو بشور خیلی خسته ایم
    ازونجایی خسته بودم به رو خودم نیوردم خوابیدم که داداشم اومد و گیر که بشور
    بعد رو کاغذ نوشته بود:نشست مامان گرفت خوابید گفت به من چه
    بعد اومده بود مثل همیشه بگه بیا ازخونه بندازیمش بیرون 😒
    که نمیدونم چی شده بود پشیمون شده بود خط زده بود😐


  • ۱۶ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷

    روزنوشت



    1
    دیروز رفته بودم آرایشگاه سرگیجه داشتم و معدم به شدت میسوخت
    یکی از بچه ها پرسید روزه ای؟
    گفتم اره دیگه از نیمه ماه به بعد ادم مثل ماشین به روغن سوزی میوفته:|
    _واقعا ..حالا عید چندشنبه است؟
    +فردا عید فطره،فردا.دیگه تموم من نمیتونم،عیدتونم پیشاپیش مبارک:|

    2
    بابا یه عبا داره براخودش گاهی میخواد خلوت کنه و نماز بخونه میپوشه(میپوشنش دیگه؟:|)
    بابا به مامان: عبای منو بیار
    مامان به بابا:تصور کن بریم مشهد برای این اقای ر عبا بخریم
    داداش:اصلا اینارو از کجا میخرن؟
    من:لوازم آخوند فروشی
    داداش:نه لوازم یدکی آخوندها:))
    دوستان طلبه بیان برای ما عزیزین جسارت نشه:دی


    3
    27ام دوتا امتحان به شدت سخت و سنگین دارم.در حدی که تا شنبه که امتحان اولم بود وحشتناک استرس اینارو داشتم
    حالا از فردای شنبه درس خوندن تعطیل:|
    از صبحم داشتم عین چی تو خونه کار میکردم و تمیزکاری،دراین حد:|


  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷

    روزنوشت+گودزیلاها


    1
    این بازی های ایرانی که سبک قدیمی دارن،در عین بامزگی گند میزنن به تربیت بچه ها:|
    دیروز با دختر خاله(2سالشه)رفتیم توی روستا دور دور:دی بعد که پیاده شدیم بریم خونه مادر بزرگ بهش گفتم دمت گرم بزن قدش!اونم خندید و گفت دمت گریس:|
    :||گوشامو باور نداشتم

    2
    در ادامه همون دور دور رسیدیم به یه دامپروری که یه جوون داشت یه مقدار علف و.. میریخت رو سقف اون محیطشون که دختر خاله گفت:دایه چیکا میکنه(ر رو ی میگه)
    منکه واقعا نفهمیدم گفتم نمیدونم
    گفت:داره مییزه خشک بشن بده ببییا بخوین:|
    بچه فهمید من نه:|


    3
    رفتیم دوشب پیش خونه خاله بزرگم همه بودن خیلی شلوغ بود،پسرخالم یه پسر3/4ساله خیلی شر داره!
    یهو حسش گرفت پذیرایی کنه کارد اره ای برداشت پرت کرد تو بغل من:|
    منم اروم گفتم:سگ تو روحت!
    یهو بچه وسط جمع بلند گفت:سگ توله خودتی
    یهو خیل عظیمی از نگاها چرخید رومن:|
    مونده بودم کجا برم محو شم کسی نبینه:|


    4
    وب یکی از دوستان بحث اسم و معنیش بود که من به یه چیزی رسیدم جالب بود
    سَمیرا (به سانسکریت: समीरा)، (به فارسی: سمیرا)، (به انگلیسی: Samira)، نام زنانه‌ای با دو ریشه فارسی و سانسکریت. در فارسی(سمیرا‎) به معنی الهه عشق است. در سانسکریت به معنی باد یا نسیم ملایم خنک در روز داغ تابستان است. در اصل نامی است که قلمبر دزفول به ایران آورد. «سمیرا» بخش نخست نام «سمیرامیس» است. نام سمیرامیس شکل یونانی‌شده نام آکادی «سَمّور-آمات» است که معنی «هدیه دریا» می‌دهد. او یک شاه دخت ایرانی و ملکه جنگجوی بابل باستان بود. بیشتر مردم به نادرست ریشه‌اش را عربی می‌دانند. به نظر می‌آید سمیرا عربی است. اما در کشورهای عربی چنین نامی وجود ندارد. عرب‌ها نام سَمیرة دارند نه سَمیرا. سمیرا در این چهار دهه اخیر بر سر زبان افتاده است. سَمیر در فارسی افسانه گوی شب است و سمیرا به معنی دختر افسانه گو در شب است. دختری که شبها افسانه می‌گوید


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷

    روزنوشت


    1
    چندوقت پیش یک ریکوإست اومد برای پیج شخصیم به اسم زهرا.پ فامیلشو که خوندم گفتم اا اینکه همون پ خودمونه و اکسپت کردم،چیزی نگذشت که پست گذاشت بچه هام،منکه فکم افتاده بود پایین
    رفتم دایرکت نوشتم:آقا مگه تو زهرا.پ نیستی؟تو بچه داری؟بعد یکم محاسبه کردم از زمان کنکور دیدم نه نمیشه.از دوستمم پرسیدم جریان گفتم گفت خااک این خواهرشه دندون پزشکه!رفتم نوشتم:اهان شما خواهرشی میگم هرچی حساب میکنم ممکن نیست😁
    دیروز داشتم با خودم فکر میکردم یهو یادم اومد این پ اصلا اسمش زهرا نبود که الهه بود:|


    2
    یه بنده خدایی از آشناهامون هفته پیش براش خواستگار اومد و بله هم دادن شب باباش گفت میخوای شماره پسرروبدم بزنی توگوشیت؟که گفت نه دوست ندارم تا وقتی محرم نشدیم باهاش ارتباط داشته باشم!
    من که از همه چیش خبر داشتم ابرویی بالا انداختم که خواهرش یهو وسط جمع برداشت گفت:نه که تو خیلیم اعتقاد داری به این چیزا!
    منو میگیدا مرده بودم از خنده!


    3
    فردا شبش نامزدش اومدخیلی مودبانه گفت شمارمو میگم بزنید داشته باشید،پسره داشت میگفت اینم گوشی دستش
    هنوز پسره داشت شمارشو میداد این میس انداخت رو گوشیش😂😁یه وضعی بود نمیدونید


    4
    اومدیم طبقه پایین که یک اتاق کمه،داداش بخاطر اینکه اتاق پایین شش دانگ برا خودش باشه،یک ماهه داره به خانواده میگه:بالاخره که چی باید عروسش کنید دیگه!جا کمه بدین به یکی از همینا بره دیگه:|
    ادم فروش بوووق!
    هیچی دیگه میرم بالا تو اتاقم لباس عوض میکنم کتابی چیزی میارم پایین یک گوشه پذیرایی اتراق میکنم،شبم همونجا درو پنجره رو باز میکنم در هووای خنک بهاری میخوابم:|خیلیم عالی،من که دوست دارم-_-

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۲۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۲ خرداد ۹۷

    روزنوشت



    1

    امروز دانشگاه جلسه پرسش و پاسخ با روئسا بود،جدی نگرفتم تا یه پسر اومد کتابخونه یک سخنرانی هیجانی کرد

    بعد گفت بیاید حقتونو بگیرید حراستی هم نیست و...

    خلاصه ما رفتیم..و اون پسره خودش با چندتا از دوستاش چنان ترکوندن مسئولین رو!

    تا اونا جواب میدادن میگفت شما جواب نمیدید دارید توجیه میکنید جوری که دانشجو خودشم نفهمه چی گفته!

    و تا از برنامه هاشون میگفتن میگفت شما همه اینکارارو میکنید برای بودجه نه دانشجوها،فکر دانشجو های بیچاره نیستید و..

    و دراخر گفت شما نمیتونید و مشکل اینه حتی نمیتونید بگید که نمیتونید عرضه ندارید بگید نمی تونید!

    یه وضعی بود نمیدونید!


    2

    این هفته باشگاه رفتم گرم نکردم گفتم استاد خودش میاد:|

    خلاصه از قضا دیرم اومد وقتی دید من گرم نکردم گفت میکشمت سمیرا

    ومن تو دلم گفتم:برر بابا:|

    بعدم گفت اسمتورد کردم برا کلاسای تئوری برو تا بعد:|

    به امیدخدا احتمالا تا اخر تابستون مربی گریموبگیرم:) 


    3

    رفتم درپیت ترین کانون تو شهرکمون برای تدریس به کودکان و نوجوانان،که گفت شمارتونو بدید هروقت استاد خواستیم زنگ میزنیم بهتون یه ازمون تافل میدید به این مبلغ و بعد مصاحبه به این مبلغ و بعد قبول شدید دوره میزاریم کلاس تدریس براتون خداتومن:|

    همه کاسب شدن به خدا:|


    4

    اینستا گفتم اینجام بگم..

    بعد گیرای خاله اینا مبنی بر شباهت با مهسا طهماسبی امروز یه دختر جلو راهمو گرفت گفت ملی میبینی؟

    گفتم هااااان؟؟

    گفت ملی بنطرم قیافت شبیهشه:|

    سرچ زدم فقط یه عکس سیاه و کبود اومد:|


  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۷

    هییی روزگار،دردام تو سرت


    1
    امروز عمه روبردم ارایشگاه بعد موقع برگشت اسنپ گرفتم
    وقتی سوار شدیم پراید انقدر داغون بود که قیافم اینجوری شد:|
    یهو راننده به عمم گفت یه فیلم امروز دیدم اینجوری بود و هار هار هار:|||
    بعد فامیلی ماروکه خونده بود گفتم خانم ق شما اصالتا مال...نیستید؟؟
    وتموم مسیر مخ ماارو خورد..عمه هم که دید هم محله ایه شروع کردن به صحبت،
    یاد دوستم افتادم گفت یه سری اسنپ گرفتم یه شاسی بلند اومد فکش افتاده بود به قول خودش!خدا شانس بده:|


    2
    یک سالی میشه حدودا که مرتب یوگا میرم و با مربی صمیمی ایم امروز پاشدم باز مثل همیشه یه ربع زودتربرم از مامان پرسید شما همیشه 9کجا میرید؟؟مامان گفت سمیرا کلاس داره
    پرسید:مدرسه؟
    مامان:نه دانشگاه:|
    مربی بایه محبت و دلسوزیی گفت:عزیزم مگه بچمون دانشجو شده؟
    :|


    3
    این عروسی که هفته پیش رفته بودیم موقع پذیرایی که شد 
    میز ما6نفر بودیمبه همه دادن جز من:|شاید باورتون نشه دختر خاله وپسر خاله 2و5ساله ام هم پذیرایی شدن
    اونام شروع کردن به خوردن منم حرص میخوردم
    میز های کناریم دادن حتی!
    که هما پیام داد حالمو بپرسه که با همون حرص گفتم:این فاطمه عروسی که هیچ مجلس ختمم میره خواستگار پیدا میکنه اونوقت اینجا بین این همه ادم منو نمیبینن حتی ازم پذیرایی کنن
    هیچی گویا داشته اب میخورده از شدت خنده هلاک شد داشتن یه ساعت می‌کوبیدن تو کمر گردنش خفه نشه:|

    4
    +این هفته واقعا هفته بدی بود در حدی که یکشنبه به حدی حالم بد بود باشگاه که کار نکردم از شدت بغض هیچی آرایشگاه هم پامو گذاشتم همه گفتن چته!و ازونجایی که من بغض کنم نمیتونم حرف بزنم چون بغضم میشکنه پشتمو کردم و گفتم میشه من برم و اشکام می ریخت و برنمیگشتم کسی نبینه،به قولی دل سنگ  اب میشد که امروز یکی از خانما گفتم سمیرا اونروز چت بود این حالی دیدمت انقدر بهم ریختم بعدش همش میگفتم چش شده بود که انقدر حالش بد بود
    تا فردا صبحش یکم حالم بهتر شد و بماند که فردا ظهرش...
    خلاصه اینکه تازه امروز یکم حالم خوبه دعا کنید باقیش به خیر بگذره،که روحم جدا خستس از تنش این هفته!


    +میخواستم عنوان این جمله رو بزارم یادم رفت،بالحجه کرمانی خوانده شود

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۷

    روزنوشت


    1
    میخوام سیمکارتمو بردارم برم بشینم جلو مودممون بگم بااین هیکل و دم و دستگاهت خجالت نمیکشی؟
    از یه سیمکارت هزارتومنیه ایرانسلم کمتری؟
    یعنی خاک:|

    2
    پسرخاله اومده بود کمک..بعد ناهار ظرفشو برداشت بره بشوره..
    تازه نامزد کرده.یعنی تو عمل انجام شده قرارش دادیم،براهمین خوشش نمیاد راجع بهش حرف بزنیم:دی
    مامان گفت:رسول جون مادر زنت بیا بشین نمیخواد بشوری
    رسول خیلی شاکی و عصبی گفت:خاااااله!
    بعد یکم مکث کرد گفت:یه بار دیگه جون مادرزنمو قسم بدی همه ظرافتو میشورم

    3
    این روزای من چطور میگذره؟
    بازی با دخترخاله و پسرخاله،غذا دادن بهشون،گردوندنشون،تفنگ بازی کنیم.کفیل(پفیلا)میخوام
    میرم بیرون زنگ میزنن:تجایی؟(کجایی؟!)
    بیو خونتون قهیم(ر رو ی میگن:|)
    اینگونه:|
    نه درس
    نه ورزش
    نه تمرین:دی

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۹ فروردين ۹۷

    روزنوشت


    1
    من و داداشم وقتی قرار باشه باهم غذا بخوریم قطعا دعوامون میشه..که این دو حالت داره!
    یا غذا کمه و من دعوا راه میندازم که مثل آدم بخور:|کوچیک کوچیک یه جا نبلع منم هستم!و دعوامون میشه
    یاغذا زیاده من سیر میشم پامیشم برم داداشم میگیرتم میگه نامرد نباش بمون باهم تمومش کنیم و دعوامون میشه:| 


    2
    مردم انقدردرگیرن این روزا طرف اومد از تاکسی پیاده شه به راننده گفت به سلامت
    من:|
    کرایه داد،گفت خیلی ممنون
    من:|
    راننده:مبارکت باشه:|
    من:|


    3

    برای سومین بار از تاکسی پیاده شدم و یادم رفته کرایه بدم!
    حتی مورد  داشتیم کرایه اوردم بیرون گرفتم دستم ولی یادم رفته بدم:|
    خیلی داغونه اوضاعم:|


    4

    داشتیم با بچه ها حرف میزدیم دوستم گفت من موجودیم زیر300تومن باشه بیرون نمیرم اعتماد به نفس ندارم!
    اونوقت من تو کل زندگیم کارتم چندبار فقط موجودی 300دیده که اونم موقع پرداخت شهریه بوده که به سرعت اومدن رفته!
    بعد من با موجودی14هزارتومن که 5تومنش غیرقابل برداشته و حدود5تومن پول دستی میرم بیرون با دوستام!
    تازه دوست دارم چیزی میخوریم واسه اونارم حساب کنم!
    وجوری برمیگردم که آخرین پول کیف پولمو میدم به تاکسی(البته ادم ولخرجی نیستم!)
    خیلیم خوشحال و شادو خنداندم:|
    واقعا مردم چقدر اعتماد به نفسشون ضعیفه هان:|

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۷ اسفند ۹۶