بعد از تمیز کردن خانه
چشمم به اتفاق عجیبی افتاد
مورچه ای گوشه ی اتاقم
تکه ای از سقف ریخته را
روی کولش انداخته بود و تند میرفت
انگار شباهت نان و گچ،
داشت پدری را شرمنده اهل و عیالش میکرد
برای همین زود
سر راهش سبز شدم
انگشتم  اعصابش را بهم ریخته بود اما
وسط سفره که انداختمش
ایستاد
دوروبرش را نگاهی کرد
و گشت پی چیزی که برداشته بود
مبهوت نگاهش میکردم
تلفن زنگ خورد.
جواب دادم و باز سمت او برگشتم
کمی آنطرف تر از در
پای جارو
گچ میجوید و نرم
پای شکسته ی بچه هایش را می بست



+چقدر عنوان انتخاب کردن برای این متنا سخته:|

+شماره مطلب:700😎✋

بعدا نوشت:700امین پست در777 امین روز از عمر اینجا:دی