آه در سینه ام یخ زده

درد خشکی در سینه ام میپیچد.

انگار دیگر خودم را هم نمیشناسم،قالب تهی کرده ماتم برده است..

نفس هایم خسته با درد خارج میشوند،انگار ریه هایم هوا را عاجزانه تمنا میکنند

گنگ مانده ام نه که جان رفتن داشته باشم،نه!رمقی نیست.دلم اما لجوجانه میل به تنها رفتن دارد

نمیشود دوید،رفت،تمام شد.دیر زمانیست نایی نمانده

باید آرام آرام جان کندو رفت

اشک در پشت چشمانم خشک شده..شبیه ابری که نیامده برود،دلمرده ترم میکند..

اینبار هم تبر در دستان خودم..باید به ریشه ی جانم بزنم...

کار سختی است ولی نمیدانم این خودآزاری لجوجانه از کجا قلبم را چنگ میزند..

نمیدانم..اما باید رفت شکست تمام شد،شاید...

آه در سینه ام یخ زده

درد خشکی در سینه ام پیچیده

تبر در دستانم از هوس جانم برق میزد

دلم میلرزد اما شبیه کسی که خودش را بغل گرفته دلداری میدهد

با صدایی لرزان به خود میگویم

هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد

و تبر که در میان زمزمه بالا میرود و به جانم مینشیند..



+چرا نوشتم؟نمیدونم،فقط متوجه شدم وسط ترجمه  کردن یه صفحه سفید اوردم و دارم مینویسم