۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نوشته» ثبت شده است

دوست داشتن

داشتن آدم هایی که تو زندگی ما رو برای خودمون دوست داشته باشن برکته...
اینکه توی چشمای کسی زمزمه ی بی قرار عشق رو ببینی
اینکه کسی باشه که دست روحت رو بگیره و گرمی محبت رو بشونه توی قلبت،
این دوست داشتن و دوست داشته شدن برکته!
نتیجه اش اینه که هرروز خودت رو بیشتر دوست داری
جوان تر میشی
حتی تو نگاه خودتم زیباتر بنظر میای
میدونی داشتن کسی که با حضورش خودت رو دوست داشته باشی بزرگ ترین برکت دوست داشتنه
بزارید روراست باشم..
این دوست داشتن ها همینقدر که برکت داره برای شکستن هم قدرت داره..
همینطور که در برابر ناملایمات زندگی شکست ناپذیرت میکنه در برابر خودش آسیب پذیر میشی،
و اگه اون روی شکننده دوست داشتن بیاد اونوقت خدا نکنه چشمت به خودت توی ایینه بیفته..
یک جنگجوی مغلوب می‌بینی که تو چشمات زل زده و از نگاهش خشم می باره، عجیب هم سر جنگ داره.
اونوقت با یک من عسل هم نمی‌شه تلخی اخم ها را کنار زد و این کام تلخ رو شیرین کرد...
میدونید دوست داشتن یعنی حسی که می‌تونه تورو به اوج برسونه یا حسابی زمینگیرت کنه

 

+اونجا که میگه دردم از یاراست و درمان نیز هم منظورش دقیقا همینه:)

  • ۱۶ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱ تیر ۹۹

    دستان دعا بدتر ازینم نکند..

     

    میدانی دردناک ترین لحظه کجاست؟

    آنجا که دست کشیده ای از دنیا..نشسته ای بی نبض هیچ احساسی..

    و دلمرده تر از آنی که بخواهی.

    آندم که میدانی دیگر ازین خانه، آمینی برای دل مرده ات نجوا نخواهد شد..

    من کفر نمیگویم خدا ولی ای کاش سهم من ازین دل آه نداشت، بغض نداشت،نیش و کنایه نداشت،نفرین نداشت..آه نفرین نداشت.

    دلت اگر برای دل بی پناهمان سوخت...هیچ!بگذریم!

     

    +توی یکی از گروه همکاران عکس زوج میانسالی رو دیدم که انگار پنجاه و اندی سال داشتند..مرد همسرشو توی بغلش گرفته بود..و روی عکس یه بیت شعر بودبعد از خوندن عکسای بعدی ،بیت سوم یا چهارم فهمیدم همسر این آقا فوت شدن.شایدباورتون نشه 80عکس پروفایل ازین زوج بود سه چهار تصویر تکرار میشدند با بیت های متفاوت..و تنها این جمله که پایین هر عکس بود:از همه خوبان سری..

    +عنوان از علیرضا آذر:کاش بعد از تو خدا خانه نشینم نکند،دستان دعا بدتر ازینم نکند

    مخاطب نوشت:میدونی میم،بهت حق دادم از روزی که فهمیدم دیگه دلت نمیخواد باهام حرف بزنی،اونروزی که حالت بد بود پیامت دادم و تو نخواستی حرف بزنی یا بشنوی.نمیخواستم سرزنشت کنم یا چیزی بگم میخواستم بگم منم مثل توام ببین،میخواستم بگم میفهمم چته دختر:)

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۹ شهریور ۹۸

    موهایم هوس دست نوازش دارند..


    لعنتی اسمش سردرد است. اوج که میگیرد، درد بی درمان است...تمام جسم و جانم را زیرو رو میکند..آن روی مدفون شده را....
    انگار که گدازه ای در جمجمه ام گذاشته باشند همانقدر تبدار..میسوزم...
    داشتم میگفتم آن روی مدفون را، آن دخترکی که مدت هاست زنده به گور کرده ام، این درد بی امان جان دوباره میدهد..
    تو بگو با دردی که به اوج رسیده،نای مقاومت با دخترک هم میماند؟ دخترکی که همیشه در پستوی قلبم دفنش کرده ام تازندگی راحت تر باشد..
    اصلا بگو ببینم مگر این همه بی تابی،دلنازکی و بیقراری در قلب نیست؟پس این سردرد چه میخواهد؟
    با این خیره سر ساختن کار من نیست..آنقدر بعید بوده که حالا آرام کردنش را نمیدانم..او که می آید ضعیف میشوم..شکننده..بی تاب!
    اگر بالشت زیر سرم را لمس کنی داغی اش خبر از تب الودی دارد، با این همه دخترک هوس دست نوازشی را دارد که خوب میداند از کم ترین گرمای بند بند انگشتانش خواهد سوخت، با اینکه میداند با گرمای آن دست تب آلوده تر از قبل ذوب میشود..اما،
    موهایم، هوس دست نوازش دارند...


  • ۲۲ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸

    نامه ای برای آینده

    میدونی،من آدم بغضای همیشگی بودم..

    آدم نباریدن..آدمی که اکه ابری باشه، ابرای بزرگیه که هیچکس نمیفهمه پشتشون یه عالمه بارون تلنبار شده است.. 

    هر ادمی تو زندگیش دردایی داره... منم،

    هیچوقت نگفتم دردای من از بقیه دردترن!نگفتم سلطان غمم و نخواستم کسی حتی بفهمه غمگینم...

     خواهر نداشتم... تا تو اغوش مهربونش راحت غمامو زار بزنم تا سبک شم..

     همه غمام بغض شدن چسبیدن به گلوم..

    من داد نزدم های های گریه نکردم، برای هیچکسی خودمو لوس نکردم..هیچکسی نداشتم سرمو بچسبونه به سینش تا صدای کوبیدن قلبش به سینش کوه بغض لعنتی اب کنه تا یکم..یکم خالی شم

     نگفتم از همه غمگین ترم ولی تو غمام انقدر تنهایی کشیدم که اگه یه روز یه جا یکی بیخبر از من..

    دردامو تحقیر کرد، اگه به ناراحتیام خندید.. اگه ندونسته قضاوت کرد دهنشو ببندم تا دیگه هیچ جا اظهار فضل..نکنه،

    ولی اگه منو شناختی و غمامو ندیدی..منو شکستی..و این یعنی تنها ترم کردی..

    و وقتی گذاشتم منه منو ببینی و شکستی..

    داد نمیکشم،ساکتت نمیکنم..حتی گریه هم نمیکنم..فقط دیگه نمیتونم بخندم..بیحرکت میرم تو خودم و از دردی که توی بدنم میپیچه نفس حبس شدمو با درد میفرستم ییرون

    دردیه که تمام بدنمو فلج میکنه..انقدر عمیق که تو بند بند انگشتم ببیچه و ازین حس لعنتی عذاب آورش دلم بخواد مشت بکوبم به دیوار..

    وقتی اومدی..یادت باشه..یا مثل بقیه باش..یا اگه همه ی منو دیدی شکستن بلد نباش

    میدونی راست میگن!

    یا رومی روم،یا زنگی زنگ

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۶ خرداد ۹۸

    من پای بدی های "تو" هم میمانم

     

    ساعتی را میهمان من باش..
    خیالت راحت تنها یک مهمانی ساعتی است، راه ما از همان اول جدا بود و هست..
    دیگر اصرار به گره خوردن این راه نیست،اصرار که نه،حتی میل و اشتیاقی هم نیست..
    اخریین بار که خواستی گره را باز کنی، کور بود!
    بند بندش پاره شد..
    بیا مثل دو همسایه ی قدیمی،مثل دو همسفر قدیمی، هم نیمکتی چه میدانم اصلا هرچه تو بگویی..
    بیا ساعتی باش و بعد برو..
    مثلا بیا از آب و هوا بگوییم، از آینده ی متفاوت از تصوراتمان..از حال و هوای امروز بگوییم
    از برف و باران و سیل..
    فنجانت را بغل بگیر و  از سادگی خیالات قدیم بگویی..
    تو بگویی و من لبخند بزنم..
    لبخند بزنی گاهی هم تلخند، بعد بگویی: یادت میاد...؟
    لبخند بزنم و سر تکان بدهم..
    بگذار تصور کنم..یکباره یادت می اید اما شجاعت پرسیدن نداری،حرفت را ذره ذره قورت میدهی تا شاید از یادت رفت..انچه سال ها از یاد برده بودی.
    ثانیه ای خیره در صورتم میشوی و لبخند کجی میزنی نفست را بیرون میدهی و سعی میکنی مثل همان روزها به خیالت واقع بین باشی..
    منم مثل آن وقت ها بغض کنم و نگویم چشمان سیاهت را بستی و به خیالت میبینی..
    بحث را عوض کنیم
    بیا به بند بند قصه ی اشتباهمان بخندیم شبیه دوستانی که خاطرات شیطنت ها و سادگی هایشان را مرور میکنند نگاهمان در هم گره خورد پوزخند بزنیم و رو برگردانیم..
    شاید وقت رفتن که رسید از دهنت پرید و مثل آن روزها نیم وجبی صدایم زدی..در چشمان هم لبخند بزنیم..
    از آن لبخند ها که مرز بغض و شادی نامعلوم است..
    راستی نگفتی ساعتی را کنار هم باشیم مثل دو ...؟

     

    +خیلی وقت بود دلم میخواست بنویسم ولی نمیدونستم از چی بنویسم!چه سبکی بنویسم،یا درمورد چی

     

    +عنوان از علیرضا آذر

     


    دریافت

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸

    من همینم


    میگن جنس خانما حرف زدن دوست داره،دوست داره وقتی کوچکترین دردی سختیی غمی داره بیان کنه..

    دروغ چرا؟ولی من خیلی مغرورم که بزارم کسی بدونه احساس ضعف دارم، بدم میاد بهم بگن 

    چته، حالا چت شده،عجب..

    میدونید جنس همدردیا برام جذاب نبوده،نه طعنه برانگیزاشون نه مهربانشون،هیچوقت به طعنه ها اجازه ندادم و مهربونارم باور نکردم، حرفای کلیشه ای احترام و عزیز بودن و هیچوقت باور نکردم، بیشتر از جذابیت ازین حرفا فراریم.حتی برام صورت خوشی ندارن، اونایی با من زیاد در ارتباط بودن میدونن..

    شاید بشه گفت سردی، شاید غرور شایدم واقع بینی..

    هیچوقت سعی نکردم زخم و غم و دردمو بگم،هربار یه خب که چی بزرگ اومده تو ذهنم..

    دروغ چرا منم مثل هر آدمی وسوسه میشم از روزایی که زیر سرم گذروندم یا از وقتایی که تب دارم و بی جونم بگم..

    عمیقا غلیظ.. منم گاهی بدم نمیاد یکی تواین وقتا ناراحتم باشه و ...

    دروغ،چرا گاهی خیلی قشنگه از بعد احساسی.. هرچند عاقبت مثل دو سه هفته پیش نتیجش فقط تعریف کردن یه حرف طنزه از خانمی که برام سرم میزد..

    زندگی یادت میده از بعد عقلت ببینی، همون خب که چی بزرگی که هربار توی هرموقعیتی چه مریضی چه سختی برام پیش میاد و بگم چرا میخوای برات دل بسوزونن؟کما اینکه میدونی نمیسوزونن،چرا خودتو کوچیک کنی چرا بزاری ضعفتو بدونن چرا راه تحقیر یادشون بدی چرا...

    میگه:خودت باش،بریز بیرون

    میگم خود من همینم،همینقدر ساکت،هم فریادم هم سکوت،هم احساسم هم بی رحم،هم قویم هم شکننده،هم لطیف و هم زمخت،هم ساده هم پیچیده،من همینم اجتماع این همه تضاد



    +هیچ ایده ای ندارم چرا نوشتم،ولی میدونم که خوبم..

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷

    هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد

    آه در سینه ام یخ زده

    درد خشکی در سینه ام میپیچد.

    انگار دیگر خودم را هم نمیشناسم،قالب تهی کرده ماتم برده است..

    نفس هایم خسته با درد خارج میشوند،انگار ریه هایم هوا را عاجزانه تمنا میکنند

    گنگ مانده ام نه که جان رفتن داشته باشم،نه!رمقی نیست.دلم اما لجوجانه میل به تنها رفتن دارد

    نمیشود دوید،رفت،تمام شد.دیر زمانیست نایی نمانده

    باید آرام آرام جان کندو رفت

    اشک در پشت چشمانم خشک شده..شبیه ابری که نیامده برود،دلمرده ترم میکند..

    اینبار هم تبر در دستان خودم..باید به ریشه ی جانم بزنم...

    کار سختی است ولی نمیدانم این خودآزاری لجوجانه از کجا قلبم را چنگ میزند..

    نمیدانم..اما باید رفت شکست تمام شد،شاید...

    آه در سینه ام یخ زده

    درد خشکی در سینه ام پیچیده

    تبر در دستانم از هوس جانم برق میزد

    دلم میلرزد اما شبیه کسی که خودش را بغل گرفته دلداری میدهد

    با صدایی لرزان به خود میگویم

    هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد

    و تبر که در میان زمزمه بالا میرود و به جانم مینشیند..



    +چرا نوشتم؟نمیدونم،فقط متوجه شدم وسط ترجمه  کردن یه صفحه سفید اوردم و دارم مینویسم

  • ۱۵ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۸ بهمن ۹۷

    اولین باره که..

    اولین باره که دارم برات مینویسم..
    شاید چون این اولین باره شجاعتشو پیدا کردم..
    که بگم دختری مثل من که از نظر خیلی ها در مورد عشق و علاقه کوه یخه، هواتو...


    نمیدونم الان کجایی!سرکاری؟درس میخونی؟یا مثل من زده به سرت؟
    نمیدونم چه شکلی هستی یا اسمت چیه،
    ولی میدونم  دلم برات...


    نمیدونم کی میبینمت،نمیدونم کی توی همین اتاق میشینی روبه روم و با لبخند نگام میکنی..
    و منی که تصمیم گرفتم دیگه برگه دستم نگیرم یه نفس همه شرایطمو بگم تا چیزی از یادم نره..
    و آخرش که نفس کم آوردم با اضطراب نفسمو بدم بیرون و با لبخند دلنشینت ناخودآگاه لبخند بزنم و بگم:حالا شما بفرمائید.
    که تو بگی وبگی و من هول بپرم وسط حرفت و بگم راستی اینم میخواستم بگم که..
    و تویی که حالا خندت گرفته گرم تر از قبل پذیرای چشمام باشی،


    نمیدونم کی اونروز میاد که  منتظرم بیای یا شمارتو بگیرم بعد سلامت عین بچه های ذوق زده با هیجان از زمین و اسمون و ستاره هاش بگم برات ..
    نمیدونم کی میاد اونروز که توی آیینه خودمو نگاه کنم و ذوق کنم...دل تو دلم نباشه که بیایی و برق عشق و تحسین نگاهت،لبخند همیشه گرمت دلمو زیر و رو کنه.


    نمیدونم کی میرسیم به هم..
    اما حالا عمیق تر از وقتی که خواستم برات بنویسم،دلتنگتم..


  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۲۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۹ آذر ۹۷

    شده از درد بخندی؟


    تمام وقت هایی که لبریزم بی هیچ صدایی حرفی فریادی..

    وقتی پر بغضم و مدت ها و شاید سال هاست خیال خالی شدن به دلم مانده..

    تمام وقت هایی که رمق از جانم رفته..

    یک منم سراپا ضعف..

    و هیچ پناهی برای خالی شدن نیست..

    وقتی که می‌دانم باید قوی باشم..وقتی که میدانم باید پنهان کرد ضعف را درد را..

    تا یک روز یک جا به رویم نیاورند..تا زخم حرف ها داغ افزون بر دلم نباشد..

    ثانیه به ثانیه ی این روز های لعنتی پر درد دلم میخواهد،تمام این وبلاگ و گوشی مخاطبانش را نابود کنم که یک نفر در این دنیا نیست که بشود با او از درد هایت بگویی

    بگویی هق هق بزنی

    بگویی قضاوت نشوی

    بگویی و زخم زبان نشنوی..

    ثانیه به ثانیه ی این زهر را با دردی در تمام وجودم..در سینه ام در داغی سرم و حرارت معده ام میبلعم

    و شاعرانه مینویسمم...

    میخندم..

    لال میشوم..

    لال..





    دریایفت

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۲ آبان ۹۷

    خود ندانم از چیست


    همه ی ما توی گذشتمون ادمی بوده که عمیق ترین نقطه قلبمون ریشه داشت ولی رفت..
    همه ی ما یکی تو زندگیمون بوده که یاد گرفتیم بهش فکر نکنیم!وحتی دلمون تنگ نشه،اصلا حتی دیگه نخوایم برگرده و بمونه!..
    ولی سال ها بعد یه روزایی هست،بی دلیل بی قراریم...
    تمام روز رو گوش به زنگیم..
    منتظر کسی هستیم با یک بغل حرف!
    حرف هایی از تپش عمیق ترین نقطه قلب..
     روزهایی که با همین چشم انتظاری شب میشن و..
    نمی دونیم دلمون منتظر حرف و صدای چه کسی بود


  • ۱۷ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷