ساعتی را میهمان من باش..
خیالت راحت تنها یک مهمانی ساعتی است، راه ما از همان اول جدا بود و هست..
دیگر اصرار به گره خوردن این راه نیست،اصرار که نه،حتی میل و اشتیاقی هم نیست..
اخریین بار که خواستی گره را باز کنی، کور بود!
بند بندش پاره شد..
بیا مثل دو همسایه ی قدیمی،مثل دو همسفر قدیمی، هم نیمکتی چه میدانم اصلا هرچه تو بگویی..
بیا ساعتی باش و بعد برو..
مثلا بیا از آب و هوا بگوییم، از آینده ی متفاوت از تصوراتمان..از حال و هوای امروز بگوییم
از برف و باران و سیل..
فنجانت را بغل بگیر و  از سادگی خیالات قدیم بگویی..
تو بگویی و من لبخند بزنم..
لبخند بزنی گاهی هم تلخند، بعد بگویی: یادت میاد...؟
لبخند بزنم و سر تکان بدهم..
بگذار تصور کنم..یکباره یادت می اید اما شجاعت پرسیدن نداری،حرفت را ذره ذره قورت میدهی تا شاید از یادت رفت..انچه سال ها از یاد برده بودی.
ثانیه ای خیره در صورتم میشوی و لبخند کجی میزنی نفست را بیرون میدهی و سعی میکنی مثل همان روزها به خیالت واقع بین باشی..
منم مثل آن وقت ها بغض کنم و نگویم چشمان سیاهت را بستی و به خیالت میبینی..
بحث را عوض کنیم
بیا به بند بند قصه ی اشتباهمان بخندیم شبیه دوستانی که خاطرات شیطنت ها و سادگی هایشان را مرور میکنند نگاهمان در هم گره خورد پوزخند بزنیم و رو برگردانیم..
شاید وقت رفتن که رسید از دهنت پرید و مثل آن روزها نیم وجبی صدایم زدی..در چشمان هم لبخند بزنیم..
از آن لبخند ها که مرز بغض و شادی نامعلوم است..
راستی نگفتی ساعتی را کنار هم باشیم مثل دو ...؟

 

+خیلی وقت بود دلم میخواست بنویسم ولی نمیدونستم از چی بنویسم!چه سبکی بنویسم،یا درمورد چی

 

+عنوان از علیرضا آذر

 


دریافت