شب ها بی اندازه بی رحمن.. بعضی وقتا جوری قلبم خالی میشه که حس میکنم شاید برای لحظه ای یادش رفته بتپه..
یا مغزم از فشار این همه فکر انقدر درد میکنه و سرم داغ میشه که تو ذهنم میبینم خون از گوشام داره میاد و بینیم و تا کسی بخواد نجاتم بده تموم میکنم.. و هربار به اون لحظه آخر فکر میکنم به اون لحظه که میدونم دیگه آخراشه..
به اون پیام آخر... بعضی شبا تعجب میکنم واقعا که چرا هنوز نمردم؟!
قبلا وقتی دیدم خوب نیستم ترجیح دادم دور شم خیلی دور، کسی نفهمه چی به سرم اومده، این روزا ولی شبیه دیوونه ایم که به هر رهگذر غریبه و آشنایی که می رسه با عجز میگه: من دارم زجر میکشم، دارم عذاب میکشم توروخدا کمکم کنید، دیشب توی پیام به یکی گفتم عاجزانه.. توروخدا برام دعا کن.. یادم نمیاد شده تو زندگیم با این عجز گفته باشم توروخدا.
هربار که بغض گلومو میگرفتم و با لجبازی اشکامو پاک میکردم و انقدر نفس میکشیدم با درد تا بره دکترم میگفت باید تخلیه شی اگه بریزی تو خودت جدا از آسیب جسمت روحت مریض میشه عزت نفست میاد پایین، یادش نبود تو چندخط اول براش نوشته بودم من از خودم ...
امروز صبح بعد چندتا تست آزمایش بهم گفت اعتمادت خیلی پایینه و به دیگران بد بینی، در عوض افسردگیت بالای 70درصده و این خطرناکه، توی حالات و درگیریات با خودت یکجور خودرنجوری خود آزاری هم حس میشه..
میخوای حرف بزنیم؟
براش حرف زدم برام حرف زد.. گفتم: ببینید من میدونم میدونم اینجوریه...سرشو بایه آفرین تکون داد"ولی نمیتونم آروم شم و..."بغض کردم بازم اشک.. گفت چرا جلوی اشکتو میگیری منم که مردم گریه میکنم، چرا سرکوبش میکنی؟
مامان بابا از مشهد برگشتن..
در چمدون باز کرد چشمم خورد به یه چادر سفید گلدار.. نگاش نکردم امیدوار بودم نگه برا توا
که گفت برا عروسیت خریدم بپوشیا...
میدونستم حرفی بزنم فقط یه دعوای الکی دیگه راه انداختم نگاش نکردم فقط بلند شدم و گفتم بزارش تو کمد خودتون..
+چه دنیایی کی فکرشو میکردم پس اندازی که قرار بود برا تولد خرج شه.. بره برا دکتر:)