۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

قبر


مدت هاست شاید سالیانیه که یه آرزو دارم..

اونم اینه که قبل از مردنم به قبر برم..

هفته ای دو هفته اصلا ماهی یکبار میشد تا توی یک قبر ساعتی دراز بکشم..

میدونید بنظرم آرامش بخش..

وقتی که دلت از دنیا گرفت..

وقتی گره خورد تو کارات و به هر دری زدی بسته بود..

وقتی آدما ازارت دادن به ناحق و رنجوندنت..

وقتی نمیدونستی کدوم کار درسته..

بری اونجا...

دراز بکشی..آروم میشی..

اونوقت که میفهمی چی خوبه چی بده..

میفهمی کجا اشتباه رفتی و کجا باید میرفتی و نرفتی..

دلت باز میشه از ادما..

چون یادت میوفته دیریازود گذرت به همین خونه میوفته شاید امروز شاید فرداها..

میدونید..

خیلی دلم میخواست..

میشد برم بخوابم توی قبر فکر کنم اروم شم برای خودم دعا بخونم..

ولی نمیشه..

دلیل اصلیش اینه من دخترم..

وخیلی دلایل دیگه که باز برمیگرده به دختر بودنم:)

چه خوب میشه ولی اگر میشد..


:)

Photo is kodeman@azin sobata

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۳ آذر ۹۶

    راحت بخواب...




    راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده است
    در پیله ی ابریشمش پروانه مرده است!
    .
    در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ ور نیست
    آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
    .
    یک عمر زیر پا لگد کردند او را
    اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است
    .
    گنجشکها ! از شانه‌ هایم برنخیزید
    روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
    .
    دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
    آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است



    بشنوید..
    ازین اهنگ خوشم میاد خیلی:)





    دریافت
  • ۶ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶

    دست نوشته..

    گاهی عجیب دلم هوس چندنخ سیگار میکند..

    میدانی یکبار فرصتش را بدست آوردم..

    حتی فضاهم مهیا بود..

    برق اشتیاق را ندیده درچشم هایم حس کردم..

    بااین همه چشم بستم ودر دست هایم خاکش کردم..

    مثله دیوانه هایی که نتوانسته اند از محبوبشان کام بگیرند دست به نابودیش زدم..

    بدتراینکه مردم من دنبال کوچکترین بهانه برای هرزه خواندن جنس من هستند..

    ونگاه مردم به دختری که سیگار میکشد رنگ هرزگی دارد..

    مردهارا دیدی..

    هروقت جمع دلشان را میزند با اجازه ای میگویند به فضای بازی میروند و درسکوت سیگارمیکشند..

    آنقدرغرق فکر که انگار با هرکام دردی را از سینه خارج میکنند..

     دلم سیگار میخواهد شاید این سکوت لعنتی کمتر عذابم داد..

    بدترآنکه گفتن هم دردی دوا نمیکند..

    اصلا به که بگویی هان؟

    دلم کام میخواهد تلخ تلخ..

     با دودش دردهای این جگرسوخته را ببرد

    حتی چندقطره ای راهم بیصدا بین این کام های تلخ ببارم..

    شاید این دنیا و آدم هایش دست از سر زندگیم که نه..

    پایشان را از گلویم برداشتند..

    کاش کسی بود میآمد اغوایم میکرد..

    دستم را میگرفت ومیبرد جایی بی صدا..

    مشتم را باز میکرد...

    بسته ای سیگار وفندکی را درآن میگذاشت ومیگفت:

    برو..بکش..ببار..بسوز! من مواظبم تا کسی نیاید..

    برو نمیگذارم باز آشنا وغریبه با حرف هایشان خاکسترت کنند و تومجبورباشی سکوت کنی..

    برو خالی که شدی آنقدمی مانیم که از ورم چشم هایت، بوی سیگارت اثری نماند..

    نترس باز بیرحمانه تیغ حرفای کسی حسرت مرگ را به دلت نمیگذارد..




  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶

    چشم سفید


    ماآدم ها از کوه محکم تر و ازشیشه ظریف ترو شکننده ترهستیم..

    آنقدر این تناقض را در زندگی دیده یا لمس کرده اید تا دونقطه خط وار به مانیتور یا صفحه مقابلتان زل نزنید..

    انبوه مصیبت هایی که درزندگی میچشیم و قلبی که گاه میمانی چطور هجوم این همه درد را تاب می اآورد..

    همین اآدم را ببینی گاه با یک واژه چنان میشکند که هزاربارشکسته تر از شیشه های شکسته..

    همه و همه نشان این تناقض عجیب است..

    ازاآن گذشته چشم سفید بودن آدمیست که اعجاب انگیزاست..

    بارها مرگ را در کنارمان حس میکنیم..

    بارها مقابل چشممان میبینیم در اندک ثانیه ای یک آدم که شاید تا چند دقیقه قبل

     در رویای خرید فلان ماشین و مهمانی شبش یا حتی دغدغه های بی شماری که همه هرروز درگیرش هستیم بوده

     و ظرف چندثانیه همه را میگذارد وخودش هم میرود اآن بالا بالا ها..

    وفقط جسمی غرق خون که هر آدمی بادیدنش برای مدتی دلگیر میشود..غمگین میشود..مات میماند حتی بغض میکند

    وخدا میداند اآن بالا بالاها چه خبریست..

    فکرش را بکن ما اآدم ها با دیدن همه ی این ها مرگ ها رفتن ها صحنه های دردناک باز هم عصیان میکنیم وبازهم پدرسوختگی..

    آخ که ما آدم ها چقدر چشم سفیدیم..


    +بعد از دیدن صحنه واژگون شدن یک کامیون نوشتم..خدا بیامرزد راننده مرحوم رو

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵

    روزنوشت

    امروز صبح نزدیک بود به سرنوشت اون دختر بیچاره ای که پارسال جلو دانشگاه مرد دچارشم..

    تو بزرگراه از کیفش چیزی افتاد وتا اومد برداره خوردزمین یه ماشین زد بهش و از روش رد شد..

    نزدیک چراغ از ماشین پیاده شدم اومدم رد شم چراغ سبز شده بود ماشینا دوربودن..

    یهو یه ماشین باسرعت پیداش شد..سه گام بلند کافی بود تا از خطر تصادف درامان باشم و از جلو ماشین برم کنار..

    اومدم تند حرکت کنم ورد شم ازجلوی ماشین که با برداشتن گام اول به شدت لیز خوردم و پخش زمین شدم..

    اصلا ندیدم ماشین چجوری ازکنارم رد شد..

    به خودم اومدم دیدم رسیدم اونطرف خیابون وکف دستم میسوزه ودانشجوها ریختن دورم..

    دختر سالمی؟

    خدابهت رحم کردم!

    جاییت درد نمیکنه؟

    ومن فقط یه لحظه همه چیز اومد جلوی چشمام..اتفاق تلخ جمعه..

    این چندروز..

    امروز صبح که یهو تصمیم گرفتم ست لی بپوشم و کفشای اسپرت لی بپوشم که کفشون صافه باعث شد لیز بخورم

    برعکس همیشه ایندفعه به چراغ سبز خوردم..

    ووقتی خوردم زمین..

    اگه راننده تغییر مسیر نمیداد سریع اولین برخورد برخورد سپرش با سرم بود باسرعت زیاد ودرمرحله بعد رد شدنش از روم..

    یه لحظه بود..

    اما ترس داشت حتی مرگش مرگ قشنگی نیست..



  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵