دیشب:صبح پاشم قبل دانشگاهم ورزش کنم
6:15حالا هفت و نیمم پاشم به همه کارام میرسم
7:30باید برنامه کلاسیمم بگیرم
8:اه کی اصلا هفته اول میره دانشگاه؟؟
8:06گوشی به دست در رخت خواب
:|
دیشب:صبح پاشم قبل دانشگاهم ورزش کنم
6:15حالا هفت و نیمم پاشم به همه کارام میرسم
7:30باید برنامه کلاسیمم بگیرم
8:اه کی اصلا هفته اول میره دانشگاه؟؟
8:06گوشی به دست در رخت خواب
:|
1
کتاب درباره شهدا کم و بیش خونده بودم اما سلام برابراهیم باهمه کتاب ها و شهدا فرق داشت..
بابت همین عکس شهید گذاشته بودم پس زمینه گوشیم که تا چشمم میوفته یادشون بیوفتم..
عکسی که بزرگ روش نوشته شده بود:سردار کمیل
یکبار مامان نگاهش به گوشی افتاد و گفت عکس شهید را بردار..
گفتم چرا؟گفت:دیدی کسی نگاهش افتاد..اونا که نمیگن شهیده!
گفتم به ما چه مردم غلطای دیگم میکنن..
که مامان خیلی جدی گفت:همینی که گفتم..
راستش جدی نگرفتم..
چندبار تکرار شد..اما هربار برخورد مامان تند تر میشد..بار آخر هم شدیدا بحثش شد که برام عجیب بود..
چرا این موضوع انققققدر برای مادر ناراحت کننده است؟چرا تا این حد عصبانی؟
بلافاصله عکس رو برداشتم..
2
خداروشکر خانواده هیچوقت برای بیرون رفتن منعم نکردن..
حتی بامسافرت تنهایی،سینما و...
شاید برای بعضی مهمانی ها مخالف باشن که خودم همون اول که کسی دعوتم میکنه که میبینم گروه خونی مهمونی بهم نمیخوره بهونه میارم و اصلا باخانواده هم مطرح نمیکنم..
خلاصه باهمه این تعاریف اگر همین الان بگویم عصر میخوام سینما برم تا هرساعت شب کسی مخالفت نمیکنه..
اما!
اما گلزار شهدا رفتن..مادر به شدت مخالف است..
هربارکه میخواستم برم مصیبت بود..
و هیچوقت هم نفهمیدم دلیل این مخالفت ها چیه..انقدر مخالفت کرد که حس میکنم حتی اگر برمم هم دیگه دلم اونجا اروم نمیگره:)
چندروزپیشا با زینب بیرون بودیم که پرسید گلزار رفتم ازون سری،که گفتم نه
گفت:بهتر منم تصمیم گرفتم دیگه نرم!
تعجب کردم زینب منو با گلزار رفتن اشنا کرد!
پرسیدم چرا گفت:خیلی بدمیدونن دخترا تنها برن گلزار اصلا جالب نیست..منم دیگه نمیرم..
حالا فاطمه از اول هفته گفته بیا بریم امروز گلزار ومن دلم...
تمام دیشب فکرم به همین چیزا بود..
کاش بریم سینما اصلا:)
3
یه خاطره هم از یه دوست یادم اومد حیفه نگم..
بابت صحبتم در انتهای مطلب برای بلاگری👇
کتابی دست گرفته بود برای کسب علم کتاب دینی ها..ولی عنوان کتاب کاری کرده بود با پدرخانواده بحثشون شه چون فکرمیکردن بچشون از دست رفته:|
هرجورکه فکرشو میکنم میبینم خیییییلی لنگ میزنیم..
هممون..بعد این همه سال تجربه و خوردن از این و اون هنوزم به انتخاب خدا تکیه نکردیم..
نمیپذیریم بحث فراتر از تسلیم بودن چون گاهی تسلیم بودن تنها راهه..مجبوری..دلت نمیخواد اما تنها راهیه که پیش روته!
یعنی باور نداریم انتخاب خدا هرچی باشه بهترین انتخابه..که اون خوب میخواد و اینو به خوبی میخواد!
میدونید هرخوبی هم که به وقت و به جا نباشه سودی نداره..اینه که میگن خدا خوبی هارم به خوبی برامون میخواد..
گاهی حتی تو دعاکردناهم پرتیم..
چیزیو میخوایم اما شرایط داشنشو فراهم نکردیم..انگارحساب باز نکرده جایزه بخوایم..
یا ظرفیت و توانشو نداریم..به اندازه ها راضی نیست..گاهی طمعه..
وگاهی زمانش نیست..وگاهی خودمون مانع داشتن میشیم..
تکیه نداریم به انتخاب خدا
و همینه که برای آینده ای که نیومده نگرانیم و مضطرب..
که خدا حواسش هست هم به دلت هم نیازت هم وقت و مکان درستش حتی..
پس چرا انقدر میترسیم و ارامش نداریم..میدونیمااا میدونیم اما واگذار نکردیم..نسپردیم
واین همون جایی که ادم نمیدونه به حال خودش بخنده یا گریه کنه:)
+دلم گرفته بود..فقط میخواستم بنویسم..همین:)
1
یجووووری همه دوستام پیام میدن ابراز احساسات و دلتنگی میکنن که میگم نکنه قراره بمیرم؟:|
نمیخواااااام😞😞
صلوااات لطفا
2
فردا انتخاب واحد دارم..تمام اهل خونه و دوستان کچل کردم!یه وعضی ..یه میزنم لهت میکنم ته نگاه همشونه!
یه صلوات بفرستین
3
عمری باقی باشه 18ام عازم مشهدم..چندشب پیشا یکی از اشناها خونمون بود بحث مشهد شده بود مامانم گفته بود اره سمیرا دلش میخواد بیاد..زنگ زد پس فردا به مامان گفت میخواد بیاد؟منم گفتم اره..
دیگه خبری نشد تا ددوروز پیش فک کنم گفته بود اسممو نوشته هزینمم داده:|خب عالیه..مشکل من
دقیقا همین اتوبوس بودنش و برف در جادس!یه صلوات دیگه لطفا...
4
این چند وقت مریضی و کارای خونه و تعطیلی و...تبدیلم کرده به یه ادم به شدتتتت تنبل:|تنبلا!تنبل!
صلوات اخر لطفا..
+ثواب صلواتا50/50چونه هم نزنید!
انقدر گفتم من سال تا سال سرما نمیخورم..و اصلا هم واکسن آنفولانزا نزدم..
که امسال چندبار مریض شدم!
با احساس ضعف شدید..
البته یه بخشیش بابت همین موهای بلندن که به 7/8ساعت خشک نمیشن..فرضا ظهر برم حموم..شب که میخوام بخوابم موهام همچنان نم داره..
زیر چشمام گود افتاده...
بیریخت شدم اصن..
به شدت چندروزه حتی قبل سرماخوردگی بیحال و بیحوصلم خیلیییی!بی اعصابم هستم هان..
باید دانشگاه زودتر شروع شه میترسم بزنم یکیو له کنم همین روزا..
خلاصه خودچشم زنی که میگنا!منم!
اه:|
دیروز به بابا میگم من پول ندارم کرایه تاکسی بدم..
بابا:من فک کنم ندارم از مامان بگیر
مامان:منم ندارم از محمد بگیر
محمد:منم ندارم
:|
بابا:تو جیب شلوارم نگاه کن فک کنم4تومن باشه
رفتم نگاه کردم فقط2تومن بود
من:یعنی ادم جیب شماهارو میبینه دلش میخواد دستی بره پول بگیره بزاره جیبتون بگه بیا داداش غصه نخور:|
الان تو ماشینیم..یه دوره گرد اومد4تا ادم کلی گشتیم تا من یه500تومن پیدا کردم:|
اصن یه وعضی:|
1
سوار تاکسی شدم..همه آقا بودن...
کنارم پسری بود که چهره اش را ندیدم اما میشد حدس زد بالای25سال دارد..تمام مدت سرش توی گوشی بود..
ناخواسته چشمم افتاد عکس پروفایل دختری رانگاه میکرد که صورت غرق در آرایش لبانش را غنچه کرده بود و بدتر از این لباسش بود..
خوب عکس را وارسی کرد..
نه اهل آرایش هستم نه لباس های آنچنانی آدمی هم نیستم که کراهتی داشته باشم ازینکه عکسم را کسی ببیند آن هم دراین دوره که پیج ها و پروفایل ها پراست از عکس و اسم و شخصی ترین مشخصات افراد..
اما با دیدن این حرکت حس بدی داشتم..اینکه عکست را آدمی شاید هوسباز بالا و پایین کند..همه که بی غرض نیستند هستند؟
این حس را یک دختر خوب میداند..حس نفرت انگیزیست..
کمی میگذرد به تاریکی خیابان نگاه میکنم
تصویر خودم را در شیشه میبینم وچشم های درشت و تیره ام را..
حالا نوبت خودم است..فضولی کردم اولین گناه..گمان بد بردم به پسری گناه دیگر..اصلا شاید عکس خواهرش بود..
کسی چه میداند؟:)
دیشب خیلی خسته بودم..علی رغم خستگی راحت خوابم نبرد..خواب دیدم و بعد بیدار شدم..
اتاقمو میدیدم حالتی که روتخت درازکشیده بودم حتی..
یهو دوتا دست که هم مرئی بودن هم نامرئی اومدن روشونه هام..
بعضا پیش اومده بود که دستم تو خواب زیر سرم بوده و بی حس و سنگین میشد و نمیتونستم تکونش بدم وقتی ازخواب میپریدم..
اما این دفعه نه بی حس نبودن ..به وضع خودم نگاه کردم به پشت خوابیده بودم و جفت دستام کنارم بود..
وحشت کردم...ترسیدم..خواستم پاشم اما دستایی که ازپایین شبیه دستای خودم روشونه هام بودن محکم گرفته بودنم..
داد زدم بابامو صدا زدم...کسی نیومد..همه خواب بودن..مامانمو صدا زدم...ناله زدم..اون دستا ولی محکم گرفته بودنم..
دست از تقلا برداشتم..وحشت زده،نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم اون دستا رفت و میتونم تکون بخورم..
شبیه روحی که از بدن جداشده اون لحظه جون میکندم..وانگار دوباره روح به جسمم برگشت
یکبار دیگم تکرار شد..
همه اطرافمو میدیدم و حالت خوابم و داد میزدم از ترس و کسی نمیشنید..
بعیده بفهمید حالمو..
اذان شد،صدای موذن میومد..عجیب دلم میخواست تا اخرشو گوش بدم..
رفتم جلو آیینه روشویی..به خودم به چهرم موهام جسم و لباسم همش زیبا ولی اگه طلوع فردا نبینم؟؟
اگه همش تو کفن بره..
ترسیدم وحشت اون دستا..فریادا و زجه ها..
دلم میخواست میشد یکیشونو بیدار کنم بغلم بگیره تا صبح تا بفهمه زندم...تا صبح نترسم ازون دستا..
ولی شبیه همون زجه ها همه خوابن..و مرگ همینه به همین پوچی..
1
خاله از حرف های حرص درآره بعضی از افراد فامیل میگفت..
منم داشتم میگفتم که محل ندید بیخیال..فلانی الان بچه داره زندگیشم خوبه و..ول کنید این حرفارو ارزششو نداره
برداشت گفت باشه مامان بزرگ:|
2
خواهر کوچیکه موردی که تعریف کردم خواهر بزرگشو چطور شستم بخاطر حرفایی که پشتم گفته بود اومده بود..
لبخند زدم فقط دست دادم..
و تا مادامی که حرفی نمیزد که مخاطبش من باشم نگاشم نکردم..اما وقتی صدام میزد بالبخند جواب میدادم..
وقتیم خواست کمک بده هرچی اصرار کرد گفتم نه مرسی..
تمام مدت معلوم بود به شدت معذبه و من خیلی عادی بی تفاوت با یه لبخند رفتار کردم!
یحتمل خوب درجریان شستشوی خواهر گرام بودن!دیگه تنبیه بسه حساب کار دستشون اومد:)اخرش که مامان گفت چرا انقدر زهرا معذب بود جلوت دلم سوخت
گوربابای بعضیا!
والا:)
+مامان بابا از مشهد اومدن..برام یه دستبند نقره با سنگای کوچیک یاقوت گرفتن...خیلی ظریفه خیلی
نمیدونم چرا حس میکنم برام شانس میاره:)یا نه...
شایدم خبرای خوب در راهه..اره این بهتره:)
فتوکلت علی الله