1
تصمیم گرفتم برای مربی گری اقدام کنم..پیش خودم گفتم چه رشته آسون تر ازیوگا..
امروز اومدم پیش یکی از بهترین مربیا کلاس!علنا پاچیدم-_-
درضمن صحبت که کردم گفتن برو جوجه:|
حداقل باید۲۳سال داشته باشی:|
خلاصه قرارشدکار کنم تا وقتش برسه!:|
2
مامان یه کتاب خونده بود راجع به یکی از علمای بزرگ..
که همسر خیلی بدی داشته!
درحدی که زنش کتکش میزده و اون بدیش به حدی بوده که سم میخوره تا خونش بیوفته گردن اون عالم تا بکشنش!
انقدرکه برادرای زنش میان زنش ببرن که اذیتش نکنن
میگه:نه بزارید باشه اینو خدا فرستاده من بزرگ شم وبه واسطه ی همین صبرم خدا درجاتی بهم داده که قابل وصف نیست بعدم کتک خور من ملس شده:)))یه روز نزنه بدعادت میشم..حتی سر کلاس میبینم بعضی شاگردامم کتک خورملسی دارن ولی رو نمیکنن:)))
ولی!
ولی با این همه!من نمیدونم داییم با اون زن ذلیلیش چرا به این عرفانا نرسیده:دی
چقدر دلم برا این روزنوشته های چرتم تنگ شده بود:دی