آقاگل راجع به اولین پست های وبشون نوشته بودن..وسوسه شدم رفتم صفحه آخر وب این دست نوشتمو دیدم:)
می دانی...
گاهی حتی حس لمس قلم هم نیست...
آنقدر سردرگماحساستمیشوی که نمیدانی از کدامش بنویسی...
ساعت ها میخندی..
اما لحظه ای بعدبغضراه گلویت را میگیرد..
حسی ناگهانی وجودت را میگیرد..
می دانی..همیشه میگویم این حس های ناگهانی است که آدم رابیچارهمیکند...
نمیتوانی به ازدحام ناگهانی این همهاحساسخو بگیری..
درست در لحظه ای بند بند وجودت را فرا میگیرد..
وآرامشدلت را رو به ویرانی میکشد..
مثل وقتی که آرام نشسته ای و دردی ناگهانی قلبت را فرا میگرد...
همان قدر ناگهانی...از دنیای حال بیرون می آیی
چنان غرق یافتن اینحسمیشوی که به خود می آیی و میبینی ساعت ها گذشته..
عجیب تر آنکه نمیدانی این ساعت ها در خیال چه گذشت؟؟
این اشک ها...این لبخند ها..
اصلا چه شد؟؟
ناچار مدتی بعد به حال باز میگردی وفقط میفهمی...
درست در شلوغیخیابان احساس...
ساعت ها خیره به ازدحام بوده ای تا شاید برای لحظه ای ...
حسی آشنا را شکار چشم های منتظرت کنی
که تو را ساعت هاست به این حوالی کشانده است..
اما می دانی..:)
آدمی همیشهمغلوباین ساعت هاست:)
+عکس هم خودمانیم گرچه عکاسمان هنرمند نبود:|همون چادر جدیدس که گفتم عاشق آستیناش شدم^_^