هرگز خودم را به کسی نیاویخته ام
زیرا که جان برایم از جامه پیش تر است
جیبم جواب نداده
بازو جویده ام
زیرا که من هزار من به منتش می ارزد
تن به موریانه ها داده ام
اما
هرگز به تیغ، ما نگفته و
به تبر
دست ندادم
بار داده ولی
بار نبودم
نه بر شانه ای
و نه تا حال
زیر سرِ من شانی فرو ریخته .
سنگینی من
سرِ غم هایی ست که خوردم
نه تنها ، تنها
بلکه بیخود حتی..
گوشه ای
آن چنانی که به اطرافِ غرور هم
بر نخورم..
نشکنم...
آری
من
زحمتم برای کفش های خودم بوده و بس
گاهی به پایین دویده ام
گاه به بالا
هر چه هستم
هستم
نه از هست دیگری
و نه از نیستش.
مرا این گونه بشناس
پرنده ای که قفسش را خودش ساخت
تا تن به کوچ و اوج های پست نسپارد.
مرا این گونه بشناس
شمعی که در غیبت پروانه
خودش ساخت
خودش سوخت
بی اشک
و بی آن که سایه اش با دیوار
برقصد..
+چقدر این مرد خوبه و حرفاش دلنشین:)