۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

آمدی قصه ببافی که موجه بروی..


دیشب در خواب شماره کسی را میگرفتم..دل آشوب بودم،زخمی به ژرفای عمیق ترین نقطه در قلبم جانی دوباره گرفته بود..
تماس وصل شد،سکوت کردم سکوت بود..چند ثانیه ای سخت گذشت خواستم لب باز کنم که صدای دخترکی که معلوم بود تازه حرف زدن را یاد گرفته دهانم را بست،انگار بی هوا گوشی بزرگ ترش را برداشته بود تا شعری که تازه یادگرفته را برای اولین گوش مفتی که یافت بخواند..چند ثانیه ای را مات و مبهوت بودم،حس غریبی داشتم که صدایت را ارام ازآن طرف شنیدم،که داشتی پسرکت را بخاطر شیطنت هایش شماتت میکردی،نام مادرشان را که بردی دلم مرد،نه که فکر کنی مهر آن چشمان سیاه هنوز بردلم باشد یا دلم بی تاب باشد،نه!
اما صدای کودکانت نام مادرشان و وقت رفتنت.. ،
هر کار کردم به دلم بگویم که بخاطر آن زن نرفتی،تا بگویم تمام روزهای تلخ آن روزها درهوای کس دیگری نبودی نتوانستم..
مات دریایی از غم بودم و آنطرف تو حتی حواست به دخترکت و گوشی در دستش نبود..خیره به نقطه ای بودم و دخترک با همان زبان کودکانه اش میخواند:آهویی دارم خوشکله فرار کرده رزدستم دورییش برایم مشکله کاشکی اونو میبستنم...


+در نزن رفته ام از خویش کسی منزل نیست!

+همینطوری:)


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۲۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷

    مرد درون من

     

    زندگی مرد میطلبد..مرد میخواهد ماندن،ادامه دادن..مرد درون من خوی یک جنگجوی دلشکسته را دارد

    پادشاهی که در قلمرو خویش که هیچ در پس دل خود مانده است..سالار سپاهی که توان دفاع از تک بانوی خویش را ندارد..

    تمام وقت هایی که بغض میکنم را فریاد میزند..به اندازه تک تک وقت هایی که دلم میشکند داد میزند..هوار میکشد چه میخواهید دیوانه ها؟؟شما را به خدا دست بردارید..به راستی، به کدامین گناه؟

    من اه میکشم و او فریاد میکشد..من تکه تکه میشورم دستمال میکشم و تمیز میکنم و لال میشوم و او تکه تکه میشکند میکوبد و فریاد میکشد..

    من آرام مینشینم به خود میلرزم و او حرف میزند و میرود در را میکوبد به هم..میزند به خیابان..اصلا نشد میزند به بیابان میرود..

    من میشنوم و لبخند میزنم و او تمام خشمش را مشت میکند و حواله ی آیینه شکسته ی دل میکند..من درد میکشم و از شدت درد همه وجودم به رعشه می افتد..او از خورده شیشه ها زخمی میشود و کسی نمیداند نمیفهد درد چیست!راستی تنها همزبان دل همه بیرحمانه میزنند..خودزنی برای چه؟

    من پای سجاده مینشینم و حرف نمیزنم لال میشوم وخیره به نقطه ای.. درست مثل دیوانه ها ولی او گله میکند و شکایت میکند..

    راستی خدا تو بگو چندسال بی وقفه خندیدن درد سال هایی که گذشت را پاک میکند!

    خدایا تو بگو چگونه همه ی آنچه را که روا شد را میتوان دوا کرد؟خدایا تو بگو این دل چگونه باید دل بشود..

    مرد درون من..میداند یک کوه درد و یک وجب دل را تنها غرور نگه داشته..قلمرو باخته را ،دل پر زخممان را با لبخند نگه داشته ایم که دشمن شاد نشویم..

    که عالم ادم ندانند سپهسالار سپاه را دشمنی نتوانست از پا درآورد و ما از خودمان خوردیم..بد خوردیم..سال هاست میخوریم..

    خوردیم جرعه جرعه این زهر بی همنفسی را نوشیدیم..

    تا ندانند من و او..چه ها کشیدیم..و نگفتیم و خندیدیم که خانه ما از درون اب است بیرون افتاب..

    میدانی حتی راهی برای جازدن وباختن نداشتن یعنی چه؟؟میدانی چاره ای جز پیشروی و حرکت نداشتن یعنی چه؟

    زندگی مرد میخواهد..مرد میخواهد سال ها هرروز با این درد ساختن..هرروز زهر از دست عزیزانت خوردن..و تواین را نمیفهمی!ونخواهی فهمید..که چه میشود یک دلمرده سال ها دلش هوس غربت کند..

    توکه...

     

     

     


    دریافت

     

    +برای چالش ایشون:)میشد جور دیگری نوشت ولی من به یه تخلیه ذهنی نیاز داشتم 

     

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۴ مرداد ۹۷

    گاهی،فقط گاهی


    گاهی سراغ کنج تنهایی هایت را بگیر..همان گوشه ای که گاه سکوتش روح آزرده ات را خنج میکشد،همان جا که مثل کودکی در خود مچاله میشوی و مظلومانه در تب بی هم نفسی میسوزی..بی تاب شانه ای بی منت،تا در گرمای آغوشش باران شوی و بغض هایت را بباری..
    همانجا که دلت پر میکشد برای کسی که باشد!کسی که بلدت باشد و سرت را به سینه اش بچسباند و صدای قلب مهربانش،این دیوانه را جان دوباره بخشد..
    داشتم میگفتم..
    گاهی باید گوشه ی دنج تنهایی هایت بنشینی..
    خیره به جایی شوی و ساعت ها غرق در فکر،کوچه پس کوچه های دلتنگی را،ورق به ورق زندگی را،قطره قطره ی اشک ها و بغض های فروخورده رابا تمام دلشکستگی هایش پشت سر بگذاری و دور شوی..
    آنقدر دور که در متروکه ترین خیابان خیال به بن بست خودت برسی..آنجا که تا فرسخ ها رهگذری هم نیست..همانقدر دورافتاده..
    همان را میگویم،همانجا که خودت را مدت هاست گذاشتی و هوای ادم ها و خیال دنیا فکر برگشت را از یادت برد..
    بن بستی با تک خانه ای قدیمی که تنها ساکنش هرروز چشم انتظار کوچه را اب و جارو میکند..تا مبادا بوی مرگ بگیرد یا آنقدر بی روح شود که وقتی آمدی خانه خویش را نشناسی و باز گردی..
    چشم هایش کم سو شده ولی،بو که بکشی بوی امید مشامت را نوازش میدهد...
    در خانه را،فارغ از دنیا و نامهربانی ها رفتن ها شکستن ها بزن..پابه خانه دل خودت بگذار،پیش از روزی که دیگر سوی چشمانش برود..
    گاهی،فقط گاهی نه بی قرار کسی،که دلتنگ خودت باش



    +فقط خواستم بنویسم..نمیدونستم از چی بنویسم ولی میدونستم دلم برای نوشتن تنگ شده

    این عکسو هم به شدت دوست دارم:)نمیدونم چرا


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷

    برای،خودم


    عمیق تر دختر..
    بگذار تا با هر نفس سوزش دردناک قلبت در تارو پودت رخنه کند
    آنوقت تمام میراث دلت را با آه رها کن..
    دیگر حتی خبری ازآن دخترک خوش خیالی نیست که گمان میکرد کسی خواهد بود که مرهم شانه های بینوای تنهاییست..
    دست نوازشی خواهد بود..
    که بی منت مهربانی ها را نثار دل بی ریایت میکند..
    همدمی که قدر قلب پاکت را میداند..
    میدانی گاهی گمان میکنم خالقم مرا اشتباهی درمیان این آدم ها آفرید..
    من زاده ی حس پاکی بودم..
    در میان جمعی که جز منفعت خود هیچ نمیفهمیدند..
    میراث حس پاکی که جز اشک و چشم هایی به خون نشسته‌ برایش  بیانی نبود..
    دیگر ولی اشکی هم نیست..
    اصلا انگار ازان دخترک هیچ نمانده..
    مچاله ی خاطراتیست که میگوید دلکم آخر و اول همه تنهاییست...روی پر تنهایی خویش بمیر..
    دیگر ای روح بی هم نفس آزرده!
    بعد ازین مشت بی رحمی این خلق به قلبت کوبید..
    در دلت زمزمه کن کاش میشد که گهی هم کر بود
    لبخند بزن رو به سمت دلت دلسوز بگو
    کاش میشد که کمی،گاه کمی هم میمرد..


    27.2.97

    +دست نوشته

  • ۱۸ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷

    و گاهی..


    چند وقته یه حالیم..

    بد نیستم ولی انگار چیزی هم خوبم نمیکنه..

    نه دلم میخواد حرف بزنم نه کسی حالمو بپرسه..

    چون مدت هاست یاد گرفتم تحت هرشرایطی بگم خوبم و سعی کنم خوب باشم..

    چون دراون صورت از حوصله خارجی:)

    دلم نمیخواد حرف بزنم اینجور وقتا..برعکس شخصیتم عجیب ساکت و کم حرف میشم..

    اما..

    هنوزم دلم میخواد این موقع ها یکی برام حرف بزنه..یکی که نصیحت نکنه..حرف الکی نزنه..

    واضح تر بگم یکی که بلد باشه چی بگه..

    شایدم یکی که سرمو بزارم رو پاهاش وغرق درسکوت درتضاد با روحیاتم خیره بشم به نقطه ای که تا وقتی آغوش خواب منو در برمیگیره برام قصه بگه..

    بی هیچ سوالی بی هیچ چرایی ..

    ومن تمام مدت..سراپا گوش باشم وگوش..

  • ۱۴ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶

    خدا پا داره؟؟



    مادرم خاطرات را ورق میزند..

    خطاب به خواهرش میگوید..

    یکی از سوالات همیشگی سمیرا که کلافه یمان کرده بود این بود:

    خدا پا داره؟خدا چجوری رو دیوار راه میره؟؟

    دست بردار هم نبود..

    ..

    میبینی خدا؟؟همیشه همینطور بود..

    همیشه خواستم برای خاطر دلم هم که شده پایت را به میان داستان بکشم..

    هربار خواستم تو پا درمیانی کنی!

    من بندگی نکردم اما دلم میگفت تو خدایی میکنی!

    وامروز که همه دنیا حبس شده برایم..

    پر پروازم شکسته..

    پای دلم لنگ است..

    به یاد همان کودک خاطره ها پیش خودم میگویم..

    خــــــــــــــدا پـا دارد؟؟



    +دلخورم ازینکه بیشتر از دوماهه هر پنجشنبه میخوام برم گلزار وهربار نمیزارن وبرنامه میچینن و بعد معطل میکنن و این موقع که میشه برنامشونو کنسل میکنن!

    +واقعا دل و دماغ پاسخ دادن به کامنت نیست..ببخشایید دوستان:)


  • ۵ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶

    ساده لوحی



    این ساده لوحی که می بینی

    سال ها خیال می کرد

    آدم ها با حرف بچه دار می شوند

    با فاصله می خوابند

    و آغوش فقط

    محض احوال پرسی ست

    و دست دادن

    فعل ساده ی یک خوش و بش

    بین مرد و مرد است

    بین زن و زن.

    ما از عشق تنها

    تنهایی اش را دیدیم.

    علاقه هایی که ابراز در آن مخفی شد.

    ما مجاز به گذشتن از خیال هم نیز نبودیم.

    نخند

    تقصیر نداریم

    سال ها

    به ما عقب مانده هایی که می بینی

    یاد داده بودند

    حین تماشای فیلم های عاشقانه

    بوسه را جلو بزنیم



    +چقدر نوشته های رسول ادهمی دوست دارم:)


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۵ شهریور ۹۶

    راحت بخواب...




    راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده است
    در پیله ی ابریشمش پروانه مرده است!
    .
    در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ ور نیست
    آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
    .
    یک عمر زیر پا لگد کردند او را
    اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است
    .
    گنجشکها ! از شانه‌ هایم برنخیزید
    روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
    .
    دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
    آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است



    بشنوید..
    ازین اهنگ خوشم میاد خیلی:)





    دریافت
  • ۶ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶

    مرا اینگونه بشناس



    هرگز خودم را به کسی نیاویخته ام
    زیرا که جان برایم از جامه پیش تر است
    جیبم جواب نداده
    بازو جویده ام
    زیرا که من هزار من به منتش می ارزد
    تن به موریانه ها داده ام
    اما
    هرگز به تیغ، ما نگفته و
    به تبر
    دست ندادم
    بار داده ولی
    بار نبودم
    نه بر شانه ای
    و نه تا حال
    زیر سرِ من شانی فرو ریخته .
    سنگینی من
    سرِ غم هایی ست که خوردم
    نه تنها ، تنها
    بلکه بیخود حتی..
    گوشه ای
    آن چنانی که به اطرافِ غرور هم
    بر نخورم..
    نشکنم...
    آری
    من
    زحمتم برای کفش های خودم بوده و بس
    گاهی به پایین دویده ام
    گاه به بالا
    هر چه هستم
    هستم
    نه از هست دیگری
    و نه از نیستش.
    مرا این گونه بشناس
    پرنده ای که قفسش را خودش ساخت
    تا تن به کوچ و اوج های پست نسپارد.
    مرا این گونه بشناس
    شمعی که در غیبت پروانه
    خودش ساخت
    خودش سوخت
    بی اشک
    و بی آن که سایه اش با دیوار
    برقصد..



    +چقدر این مرد خوبه و حرفاش دلنشین:)

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶

    آدمی



    غصهی ادم هارا نخورید...

    زندگی معجون درداوریست پر ازسرگرمی هاییکه ادمی به ان ها میگویدمشغله!

    درابتدا ادمیزاد به این مشغله ها عادت ندارد..مدتی را ازتنهایی جان به لب میشوند وهرچند ازنظر ادمی سخت و طاقت فرسا..

    لاجرم زندگی تقاطع لحظه لحظه هایی میشود که منتهی بهخیابان فراموشیاست..

    یا بهتر بگویم آلزایمر خودمان!

    گرچه ظاهرش سالخورده به نظر میرسد اما ادمی از کوچک و بزرگش به ایندردمبتلاست!

    ادمیزاد محکوم به فراموشیست!

    همین است که میگویم غصه بی توجهی ادم ها رانخورید!این بی توجهی دلیل بد بودن یا نامهربونی ادم ها نیست!

    آدم ها قلبا موجودات مهربان و دوست داشتنی هستند!اما گذر زندگی آن ها را از آنچه بودند پرت میکند!

    بماند که ادم ها فرصت زندگی را هم از خود گرفته اند

    راستش را بخواهی آدم ها دنیایی از مشغله ها را ساخته اند که گاهی زنده زنده بهگورستان خاطراتمییوندی!

    وبعدازمدت ها که این فراموشی به جنون تنهایی کشیدشان..سرکی به خاطره های پیر میزنند..

    آدم ها خودشان هم از این  فراموشی دلشان میگیرد...!

    کافیست مدتی را در جدال تلخ میانفراموشیوخاطراتبگذرانی و لاجرم فراموشی را گزینی و سرانجام میشوی ادمیزاد عصرحاضر!

    یادآن قسمت از فیلم جک افتادم که غول با صدایی نخراشیده میگفت بوی ادمیزاد می اید!!وجک به خودپیازمیمالید..

    اخر هم نفهمیدم پیاز چه چیزی دارد که بوی ادمی را میبرد!گند زداییشاید!!

    خیلی حرف ها میشود اندر خواص این پیاز عزیزگرام  زد

    مثلا اینکه اگر پیازبوی ادمیزاد را میبرد پس چرا موقع خردکردن آن اشک میریزم یا چرا هیچکس از بوی پیازخوشش نمی اید و...

    سرتان را به درد نیاورم!

    از آدم ها ناراحت نشوید!کمی که بگذرد شمانیز اسیر حقیقت تلخفراموشیمیشوی!و کم کم دیگر از بی توجهی ادمی ازرده نمیشوی!

    خلاصه اینکه مبتلا به فراموشی شده ام و راستش را بخواهید سعی میکنم بیاد نیاورم دلیل این  چرندیاتم را!

    اصلا امروز چه روزیست...یا؟؟گرچه مهم نیست..روزی شاید شبیه باقی روزها:)

    با این همه آدم ها را هرچند گاهی بد اخلاق و نامهربان...دوست دارم:)




    +دست نوشته ی قدیمی که از تههههههههههه وبلاگ پیدا کردم!
    بعضی آدمارو اصلا هم دوست ندارم..خط اخر فاکتور بگیرید:):|
    ++گفتن هفته دیگه جوابا میاد!حالا چه عجله ای بود داشتیم زندگیمون رو میکردیم:|الکی مثلا خیلی خوبم:|


  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶