۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

دست نوشته ی بغض آلود


بازی دنیا را میبینی؟؟

انگار نشسته به تمام زخم هایمان ریشخند میزند..

داستان آشناییست..

داستان دختر بچه ای که وقتی حتی سه سال هم نداشت رخت و بالشش را برمیداشت و به اتاق دیگری میرفت تا تنها بخوابد..

مثل دخترکان دیگرنبود.. دوست نداشت  در آغوش مادر یا هرکس دیگری بخوابد..

یا به هر بهانه ای خودش را برای بقیه لوس کند تا نوازش شود..

دخترکی که اصرار داشت ثابت کند مردانگی ها دارد و ضعیف نیست!

وقتی درد داشت..زخم که داشت..با تمام کودکی هایش گره اخم هایش را محکم تر میکرد و بیشتر در قالب مرد درونش فرو میرفت و..

سکوت میکرد..

همیشه همینطور است..دخترک بغض که میکند لال میشود..

هزاران بار هم که تکانش بدهی صورتش را هم سیلی بزنی لال میماند...

آخر می دانی بغض انبار شده در گلویش با اولین کلمه رسوا میشود..

ومردانگیی که با قطره قطره اشک هایش میرود..

تو خوب میدانی!

مرد تنهایی دخترک, تو خوب مرا میشناسی..

درست در تاریکی تنهایی هایم قطره قطره از چشم هایم میباریدی و بعد گوشه ای مینشیستی و با همان اخم با غیض نگاهم میکردی..

همانجا میماندی تا دخترک ساعاتی را فقط دخترک بماند!

دخترک جا مانده در کودکی هایی که حال میراث تولد مرد درونش بغض های مدفون شده ایست که گاه گاه راه نفسش را میبندند..

مردانه کوه درد رفتن ها دل کندن و دل شکستن ها را به دوش کشید..

پای همه نبودن ها ,نا مردانه ها.. مردانه ایستاد بی آنکه حتی کسی بفهمد چندبار شکست..

میدانی..

درد تارو پودت را عوض میکند..

حال دختربچه ی همان روزها بزرگ شدت و روزگاری است که دلش حسرت یک آغوش بی منت دارد..

جایی که این بی امان بغض ها را ببارد و کسی نباشد که با زخم زبان خنجر به دل خسته اش بزند..

حتی دیگر برای گریه کردن لازم نیست کلمه ای حرف بزند..

آنقدر از مرگ آرزوهایش سیلی خورده که بی هیچ حرفی هم ببارد..

مدت هاست در تمام این لحظات هجوم بیرحمانه غم آرزوی آغوشی را دارد که سر روی سینه اش بگذارد..

سیر گریه کند..تا آرام شود و خوابش ببرد..

نه نوازش میخواهد نه دلداری..حتی اگر اخم جواب اشک هایش باشد هم مهم نیست..

همینکه با صدای کوبیدن قلبی بغض لو رفته راببارد تا خوابش ببرد..

حسرت چنین خوابی انگار تمام خواسته اش شده است..

میدانی مدت هاست حتی مرد درونم هم دیگر اخم نمیکند اوهم مردانهپا به پایم اشک میریزد..

دلم خواهری میخواهد..

میگویند خواهر نمک روی زخم نمیپاشد..مرهم است..

اما نه..

میگویند هیچکس مثل مادر نمیشود..

اما مادرم هم که...

آخ میدانی دخترک..

هیچکس این کوه غم را مرهم نیست...مرد بمان

 


  • ۶ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶

    تنهایی را تمرین کن+الحاقیه


     

    یک بار هم این دوستت دارم لعنتی را

    به کسی نه

    به خود خودت بگو

    خودت برای خودت ناز کن

    خندیدی به خودت بگو ای جان

    لذت ببر از تمام روزهای خلوتت

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۶

    دست نوشته

     

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۴ اسفند ۹۵

    روزنوشت


    1

    شما هم وقتی قراره یه چیزی رو با داداشتون باهم بخورید 

    مثلله قحطی زده ها برخورد میکنید یا فقط من و داداشمیم؟؟:|

    فقط میخوریم که اون یکی نخوره:|و نوبت یه لقمه من یه لقمه تو حتما باید رعایت شه:)))

    ما هر وقت با هم یه چیزی میخوریم نمیفهمیم چی خوردیم:|بس که تند خوردیم:))

     

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

    بغض های پنهان


    این روزها دلم محتاج غریبی است..

    که در فریاد سکوت بیراهه ها..

    جایی درست در بن بست بی کسی..

    مرا دریابد..

    و من را که از فرار ناممکن بن بست ها عاجز مانده ام..

    در آغوش گیرد..

    تا حکم پایان این سکوت تلخ تنهایی..

    باشکستن غرور درچشمانم همراه شود..

    غرور ترک خورده ای که مدت هاست در انتظار فروریختن است..

    ورهگذری که غرق درسکوت..بی هیچ کلامی..وحتی زخم زبانی.. مرا در آغوشش نوازش کند..

    آخ دلم چه کودک شده ای..

     چه سر دل هایمان آورد دنیا..

    بی صدا..ذره ذره کنار کسانی که عاشقانه دوستشان داریم..

    جان میدهیم..پر پر میشویم..

    آه ای شهر غم زده..

    از کجای این خراب شده بغض های پنهان شروع شد؟!

    نفرین بر فاصله ی آغوش تا آغوش وغربت بی کران دل ها..

    اینجا..

    در بن بست بی کسی ها..

    میان هق هق بی صدای دلم..

    و نبض احساسی که کند میزند..

    کاش..کاش قبل از جان دادن...

    مرا دریابی..



    +آدم گاهی دلش میخواد بعضی دست نوشته هاشو چندباره بخونه..ببخشید اگه تکراریه..





  • ۹ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۸ آبان ۹۵

    محتاج یک واژه



    در هیاهوی روزهای تلخ وتنهایی..

    میان گلایه های بغض آلود..

    دونفر را جاگذاشته ام..

    این روزها عجیب دلتنگ این دو گمشده هستم..

    خدایا دلتنگم..

    دلتنگ خودم و خودت..

    میشود دوباره ما را به من بازگردانی؟؟

    دلم محتاج یک واژه است..

    ایمان..

    ایمان!



    +خدایا دوباره وجودم را سرشار از خودت می کنی؟؟؟برای قوی بودن فقط تورا لازم دارم...

    خاطره نوشت:راست میگفتی این من من سابق نیست:)



  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۶ تیر ۹۵