زندگی مرد میطلبد..مرد میخواهد ماندن،ادامه دادن..مرد درون من خوی یک جنگجوی دلشکسته را دارد
پادشاهی که در قلمرو خویش که هیچ در پس دل خود مانده است..سالار سپاهی که توان دفاع از تک بانوی خویش را ندارد..
تمام وقت هایی که بغض میکنم را فریاد میزند..به اندازه تک تک وقت هایی که دلم میشکند داد میزند..هوار میکشد چه میخواهید دیوانه ها؟؟شما را به خدا دست بردارید..به راستی، به کدامین گناه؟
من اه میکشم و او فریاد میکشد..من تکه تکه میشورم دستمال میکشم و تمیز میکنم و لال میشوم و او تکه تکه میشکند میکوبد و فریاد میکشد..
من آرام مینشینم به خود میلرزم و او حرف میزند و میرود در را میکوبد به هم..میزند به خیابان..اصلا نشد میزند به بیابان میرود..
من میشنوم و لبخند میزنم و او تمام خشمش را مشت میکند و حواله ی آیینه شکسته ی دل میکند..من درد میکشم و از شدت درد همه وجودم به رعشه می افتد..او از خورده شیشه ها زخمی میشود و کسی نمیداند نمیفهد درد چیست!راستی تنها همزبان دل همه بیرحمانه میزنند..خودزنی برای چه؟
من پای سجاده مینشینم و حرف نمیزنم لال میشوم وخیره به نقطه ای.. درست مثل دیوانه ها ولی او گله میکند و شکایت میکند..
راستی خدا تو بگو چندسال بی وقفه خندیدن درد سال هایی که گذشت را پاک میکند!
خدایا تو بگو چگونه همه ی آنچه را که روا شد را میتوان دوا کرد؟خدایا تو بگو این دل چگونه باید دل بشود..
مرد درون من..میداند یک کوه درد و یک وجب دل را تنها غرور نگه داشته..قلمرو باخته را ،دل پر زخممان را با لبخند نگه داشته ایم که دشمن شاد نشویم..
که عالم ادم ندانند سپهسالار سپاه را دشمنی نتوانست از پا درآورد و ما از خودمان خوردیم..بد خوردیم..سال هاست میخوریم..
خوردیم جرعه جرعه این زهر بی همنفسی را نوشیدیم..
تا ندانند من و او..چه ها کشیدیم..و نگفتیم و خندیدیم که خانه ما از درون اب است بیرون افتاب..
میدانی حتی راهی برای جازدن وباختن نداشتن یعنی چه؟؟میدانی چاره ای جز پیشروی و حرکت نداشتن یعنی چه؟
زندگی مرد میخواهد..مرد میخواهد سال ها هرروز با این درد ساختن..هرروز زهر از دست عزیزانت خوردن..و تواین را نمیفهمی!ونخواهی فهمید..که چه میشود یک دلمرده سال ها دلش هوس غربت کند..
توکه...
+برای چالش ایشون:)میشد جور دیگری نوشت ولی من به یه تخلیه ذهنی نیاز داشتم