بچه که بودم..

یه روز توی یه مهمونی دستم رفت لای در..

کبودشد..و خون زیرش جمع شد..

درد داشتم..خیلی

همه ولی داشتن نگاهم میکردن

"+خوبی؟؟

-خوبم خوبم..

+درد نداری؟؟

-نه چیزیم نیست.."

بعد تر به گوش مامانم رسیده بود که طفل معصوم بچه فلانی مشکل داره!

درد حس نمیکنه..درد ونمیفهمه..

بزرگ تر شدم..

بازم نتونستم..نتونستم بگم دردم میاد!نتونستم بگم درد دارم!

دردم گرفت..و گفتم خوبم..

دردم گرفت و لال شدم..

دردم گرفت و لبخند زدم..

انقدر که حتی مادرو پدرمم فکر کردن دردم نمیاد!

حتی اونا..

حتی اونا بهم گفتن این حال و روزت از بی دردیته!

اگر میفهمیدی اگر دردت میومد این نبود وضع و حالت..

هه

یادمه یبار بهش گفتم"وقتی داغون بودم..وقتی حالم خراب شد هیچوقت ازم نخواه که حرف بزنم..

اخه من بلد نیستم..

کلمه اول هیچ کلمه دوم صدام میلرزه..ولی سومی نمیشنوی چون بغضم میترکه..هق هقم بلند میشه..

غرورم با بغضم میشکنه..اونجوری دلم بیتاب تر میشه..

سختت بود بگو مینویسم اونوقت با هر کلمش اشک میریزم تا تموم شه..

ولی اگر یه روز موقع نوشتنم صدای گریمو شنیدی بدون دیگه حتی برای نگه داشتن غرورمم جون ندارم"

سمیرا همیشه همینه..

دردش که اومد..دلش که شکست صداش درنمیاد!

داد نمیزنه.. گلایه نمیکنه..

ولی دردش میاد..باور کن دردش میاد..

خدا باور کن دردش میاد..تو حداقل باور کن..



+خوبم:)نمیدونم فقط دلم خواست اینو بنویسم..