۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب نوشت» ثبت شده است

شب نوشت

1

با مامان رفتیم خرید

اومدم ماشین از پارک بیارم بیرون که یه سمند اومد دو دست عقب تر از ماشین جلوییم دوبل پارک کرد

مامان گفت بوق بزن بره جلو

منم که ازخدا خواسته هی بوق زدم..اونم هی نفهمید!:|

تا شیشه روکشیدم پایین صداش کردم

نگام کرد گفتم اقا میخوام برم بیرون

بگید وسط خیابون جلو اون همه جمعیت چی گفت؟:|

_خانم بگیر عقب برو دیگه ازینجا تریلی رد میشه:|

هیچی شیشه هارو دادم بالا درسکوت رفتم:|


2

مامانم عروسک درست کرده برا هفت سین

کجا درست میکنه؟تو اتاق من دیگه جمعم نمیکنه:|

بامزه شده..

برش داشت گذاشت کمد بالایی گفت:عزیززم از سمیرا نترسیا سبیلات میریزن:|


3

روز جشن زمان اهدا لوح..کلی استرس داشتم.

30بار به فاطمه توضیح دادم صدام زدن فیلم بگیر رمزم اینه..

دستم یخ کرد

هی انتظار هی انتظار

که گفتن خب تموم شد حالا همه بیاین بالا عکس بگیریم با لوحاتون:|

من:|

دوستم:|

4/5نفر بودن من جمله خودم که لوح نزده بودن براشون

نگم براتون محض ضایع نشدن اسممونو صدا زدن لوح دادن رفتیم پایین تحویل دادیم:|

اینجوری

ولی خیلی خوش گذشت..چقدر این لباس بهم میومد:دی


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۵ اسفند ۹۶

    شب نوشت



    1

    هما:راستی سمیرا مادربزرگ معصومه فوت شده؟

    +اا آخی..خدا بیامرزدش..

    _مرسی،ان شاءالله بقای رفتگان شما باشه

    :|

    هما؟تو نمیخواد ادبی حرف بزنی باشه؟:|

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۳ بهمن ۹۶

    شب نوشت



    عصری به زینب فاطمه پیام دادم که بیاین بریم برای من خرید!

    زینب و فاطمه دوستای دبستانمن!یعنی انقدر دوستیمون قدمت داره:)

    حتی سر سفره عقد زینب منو فاطمه بالا سرش اون پارچه سفید گرفتیم تا بله گفت:)

    حتی یه عکس دارم از اول دبستان من و زینب کنار هم با اون قیافه های شیطونو خندون نشستیم!

    خلاصه داشتم میگفتم فاطمه از دانشگاه زینبم از خونش اومد تا منو همراهی کنن..خیلی گشتیم!

    فاطمه کفش خرید!

    زینب مانتو خرید

    من هنوز داشتم ادامس میجویدم:/

    من:خداروشکر من گفتم خرید دارم اوردمتون خرید مگرنه شما چیکار میکردین؟:|

    اونا:))))

    خلاصه اخرین نفر واخرین خرید خرید من بود!

    بالاخره پسندیدم!البته طوسیشو میخواستم برام گشاد بود-__-دیگه سورمه ایشو گرفتم..ببینید

    بعد شوهر زینب اومد دنبالمون!

    منو فاطمه عقب مشغول خاطره تعریف کردن و خندیدن بودیم زینبم از جلو داشت بهمون میخندید!

    داشتم حرف میزدم که محمدعلی(شوهر زینب)پشت چراغ دستشو گرفت و با لبخند ونگاه حالشو پرسید..

    ساکت شدم

    _چی میگفتی؟

    هیچی یادم نبود..یه حس داشتم..یه حس عجیب شاید رگه هایی از دلتنگی و گرفتگی..

    سعی کردم به روی خودم نیارم واقعا دیگه یادم نمیومد چی گفته بودم.. اما برای اینکه ضایع نشه بحث عوض کردم..

    نمیدونم اون حس چیه که هنوز حسش میکنم..ولی میدونم برای زینب رفیقم از صمیم قلب خوشحال بودم و هستم وارزوم خوشبختیشه:)



  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

    فرشته..



    دلم فرشته ای میخواهد..

    فرشته ای به مهربانی اسمش..

    تا شب که میشد..

    دنیا که تنگ میشد..

    دل که مشت میشد وبه سینه میکوبید..

    صدای لالایی اش این طفل لجباز درون سینه ام را آرام کند..

    شبیه کودک وحشت زده ای که در شلوغی خیابان دست مادرش را روی شانه احساس کند..

    همانقدر امن..

    بخواند و نوازش کند موهای آشفته ام را..

    آنقدر که به خواب بروم و فردا فراموش شود تمام هزیان های تب آلود قبل از خواب..

    دلم فرشته ای میخواهد..

    که هرشب مرا در ازدحام کوچه خیابان خیال دریابد..


    پ.ن1:دفتر دست نوشته هامو نگاه میکنم!با دیدن بعضیاشون دلم میخواد تک تکشون بخونم..یاد اون همه احساسی که خرجشون کردم میوفتم..

    این دست نوشته ها انگار باید انقدر بمونن تا دور ریخته شن!

    پ.ن2:امشب یه دعا شنیدم..بدجور به دلم نشست:)دعا این بود:خدایا شب اول قبر مارو شب آرامش وراحت شدنمون قرار بده..



  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶

    شب نوشت(فان طور)

    1

    اومدیم بازار عموم میگه:عمو بخر

    +چی بخرم عمو؟

    _نمیدونم فقط بخر:|


    2

    رفتیم یه مغازه وسایل خونه من عقب وایسادم گویا زن عمو ومامان داشتن بحث میکردن چی برای من بخرن!

    دخترعموم میگه:توبرای جهازخریدن خودت نظر نمیدی؟؟

    من؟:/

    ولی یه حوله براخودم خریدم^_^

    حوله آشپزخونست شبیه لباس بچه گوگولیه^_^

    یه مانتوام خریدم,سه مدل پوشیدم هرسه تاش بهم میومد,ولی ازونجایی که فردامیریم قشم دیدم عقلانی پلای پشت سرم خراب نکنم:)))گرچه بابام گفت هرسه تاشو بردار اونجام خواستی بخر,ولی در دیزی بازه...


    3

    خدایی این هندیا توی یک فیلم اشک آدمو در نیارن,میمیرن؟؟

    نه وجدانن میمیرن؟:|


    4

    رفتیم یه جا سوال بپرسیم من دست تو دست پدر باچادر..

    یه خانومه بود تقریبا میشه گفت بولیزشلواری با آرایش عروس:|

    تامارو دید سرشو کرد تو گوشیش که بی محلی کنه..

    بابا:روزبه خیر خانوم

    نگاه نکرد!

    من:خانوم ببخشید

    بازم محلمون نداد پاشو انداخت رو اون یکی پاش,خیلی بهمون برخورد که

    داداشم:هوییی!!

    با اخم نگامون کرد:دی

    خب از اول رو در اطلاعات میزدید چطوری صداکنیم سرکار خانومو,بد خورد تو پرش ولی:)))

    البته بابا بعدش داداش نصیحت کرد بسی..ولی من که ذوق کرده بودم:دی بنظرم بابام خیلی بدش نیومد ازبرخورد داداشم ولی:))


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶

    آقایون داداشا:دی


    جسارتا نفری دودقیقه کل بکشید:دی

    برام معضل شده نصفه شبی آقایون میتونن کل بکشن یا نه:|
    یعنی با اون صدای کلفت هم میشه کل کشید؟
    اگر میکشید آخرین بار کی بوده؟
    همیشه میکشید یا تفریحی میکشید؟
    و چند وقته پاکین؟
    به قول گفتنی(البته اگه اینجا کاربرد داره:|)ناز نفستون کل بکشید ما منتظر اعلام نتایج هستیم:دی


    +داشتم به گفته جنابMr.beautiful mind
    افکار منفی از ذهنم بیرون میکردم که این برام معضل شد نصفه شبی:دی
    +اینجانب خودم بلد نیستم کل بکشم2/3ثانیه اولش خوبه ولی بعد تبدیل میشه به عبارت:لولولــــو لــــــولولو لـــــو:|
    +عنوان با لحن زهتاب در حاشیه بخونید:دی
  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۳۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶

    شب نوشت


    1

    دلم میلک شیک میخواد با کیک بستنی های بستنی ایتالیایی..راستش هوس پپرونی ام کردم یکم

    اینجا تاریکه!همه خوابیدن!

    من گرسنمه:|شام نخوردم:|


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵