دلم فرشته ای میخواهد..
فرشته ای به مهربانی اسمش..
تا شب که میشد..
دنیا که تنگ میشد..
دل که مشت میشد وبه سینه میکوبید..
صدای لالایی اش این طفل لجباز درون سینه ام را آرام کند..
شبیه کودک وحشت زده ای که در شلوغی خیابان دست مادرش را روی شانه احساس کند..
همانقدر امن..
بخواند و نوازش کند موهای آشفته ام را..
آنقدر که به خواب بروم و فردا فراموش شود تمام هزیان های تب آلود قبل از خواب..
دلم فرشته ای میخواهد..
که هرشب مرا در ازدحام کوچه خیابان خیال دریابد..
پ.ن1:دفتر دست نوشته هامو نگاه میکنم!با دیدن بعضیاشون دلم میخواد تک تکشون بخونم..یاد اون همه احساسی که خرجشون کردم میوفتم..
این دست نوشته ها انگار باید انقدر بمونن تا دور ریخته شن!
پ.ن2:امشب یه دعا شنیدم..بدجور به دلم نشست:)دعا این بود:خدایا شب اول قبر مارو شب آرامش وراحت شدنمون قرار بده..