میدانی بعضی زخم ها را
نمیتوان مرهمی گذاشت..
آنقدرعمیقند که عفونت تا استخوان رسیده..
نه میتوان قطع کرد
و دل برید..و نه همیشه درد را تاب آورد..
فقط باید سوخت و ساخت تا آخرین نفس..
بعضی حس ها مثل یک درخت ریشه دارند در وجودت..
هرچه بیشتربگذرد بیشتر دلبسته و مبتلا میشوی به ریشه هایی که همه وجودت را فرا گرفته اند..
اصلا آدمی هیچ..
سنگی را تصور کن که درختی روی آن رشد کند..حتی اگر فرورفتن ریشه ها دروجودش خردش نکند..
روزی که قرار باشد درخت را از ریشه بکنی سنگ از هم میپاشد..
واگر روزی درخت احساسی دروجودت ریشه کرد..
اگر از هجوم این دریای احساس کم نیاوردی..
نگذار درختت بمیرد..
زمین و زمان را به هم بزن اما نگذار..
چون روزی که مجبورشوی درخت چندساله ات را ریشه کن کنی..از هم میپاشی..
واگر ریشه های درخت مرده ای که دیگر برای تو نیست در وجودتباقی ماند ..
ریشه های پوسیده اش..
کم کم از پا درت می آورد..
واین اگر ها و اگر ها همان قانون دردناک دلبستگی های زمینیست..
+مدت هاست که حس و حال دلنوشته نیست..
مگر اینکه موقع دردودل با دوستی برای توصیف حسی یا وصف بعضی ساعت ها که میگذرند..
تشبیهی استفاده کنم که بعد کمی پرو بالش بدم بزارمش به عنوان دست نوشته:)