دیشب مردی به خوابم آمد..

چهره مردانه ی دوست داشتنیی داشت..

بهتر بگویم چهره ای که برای من آنقدر دوست داشتنی بود که دلم پر بکشد برای بوسیدنش..

مردی به خوابم آمد..

مردی که تا امروز در بیداری ندیده ام..

مردی که در خواب مردِ من بود!همسرم..

از ظواهر و حرف های عاشقانه خبری نبود..

اما حتی در خواب هم از کلمه کلمه حرف های کوتاه و ساده اش عشق را احساس میکردم..

مردی که عجیب کنارش احساس امنیت میکردم و درکنار عشق دلم مملو از آرامش بود..

تمام مدت ظاهر سنگین و آرام مردانه اش را در دل ستایش میکردم..

قرار بود با خانواده ام به جایی تفریحی برویم..

میدانستم باید برای انجام کاری جایی برود و در گردش مارا همراهی نمیکند..

کنارش نشسته بودم و او خیره به روبه رو درحال رانندگی..خوب نگاهش کردم..

آرام گفتم:نمیایی؟؟

گفت:نه، باید بروم دنبال کارِ...

+میخواهی همراهت بیایم؟

بدون تغییری درحالتش ارام گفت:معطلی زیاد دارد خسته میشوی..برو حال و هوایت عوض میشود گشتی هم میزنی..بهت خوش میگذره..

میدانید جملات بالا خیلی ساده اند..اما شاید فقط من هستم که حتی بعد از بیداری عشقی که در کلمه کلمه حرف هایش حس میکردم بی تابم میکند..

نمیدانم آن مرد رویا بود یا واقعیت..

تنها خواب بود یا یک روز نگاهم در نگاهش قفل میشود و میگویم این همان مرد رویایم است!

نمیدانم..فقط میدانم..

چشم هایم را که باز کردم..

نبود..

و بغضی از سر دلتنگی راه گلویم را بسته بود..

ودلم میخواست ساعت ها  برای مردی که برای اولین بار در عمرم در رویا دیده ام ببارم..

میدانید خنده داراست ولی..

 دلم بی تاب چهره مردانه رویایی ایست که از پس کلمات بی الایشش عشق را میچشیدم..