۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نوشته» ثبت شده است

وتو باور کن..


بچه که بودم..

یه روز توی یه مهمونی دستم رفت لای در..

کبودشد..و خون زیرش جمع شد..

درد داشتم..خیلی

همه ولی داشتن نگاهم میکردن

"+خوبی؟؟

-خوبم خوبم..

+درد نداری؟؟

-نه چیزیم نیست.."

بعد تر به گوش مامانم رسیده بود که طفل معصوم بچه فلانی مشکل داره!

درد حس نمیکنه..درد ونمیفهمه..

بزرگ تر شدم..

بازم نتونستم..نتونستم بگم دردم میاد!نتونستم بگم درد دارم!

دردم گرفت..و گفتم خوبم..

دردم گرفت و لال شدم..

دردم گرفت و لبخند زدم..

انقدر که حتی مادرو پدرمم فکر کردن دردم نمیاد!

حتی اونا..

حتی اونا بهم گفتن این حال و روزت از بی دردیته!

اگر میفهمیدی اگر دردت میومد این نبود وضع و حالت..

هه

یادمه یبار بهش گفتم"وقتی داغون بودم..وقتی حالم خراب شد هیچوقت ازم نخواه که حرف بزنم..

اخه من بلد نیستم..

کلمه اول هیچ کلمه دوم صدام میلرزه..ولی سومی نمیشنوی چون بغضم میترکه..هق هقم بلند میشه..

غرورم با بغضم میشکنه..اونجوری دلم بیتاب تر میشه..

سختت بود بگو مینویسم اونوقت با هر کلمش اشک میریزم تا تموم شه..

ولی اگر یه روز موقع نوشتنم صدای گریمو شنیدی بدون دیگه حتی برای نگه داشتن غرورمم جون ندارم"

سمیرا همیشه همینه..

دردش که اومد..دلش که شکست صداش درنمیاد!

داد نمیزنه.. گلایه نمیکنه..

ولی دردش میاد..باور کن دردش میاد..

خدا باور کن دردش میاد..تو حداقل باور کن..



+خوبم:)نمیدونم فقط دلم خواست اینو بنویسم..


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۹ شهریور ۹۶

    آدمی



    غصهی ادم هارا نخورید...

    زندگی معجون درداوریست پر ازسرگرمی هاییکه ادمی به ان ها میگویدمشغله!

    درابتدا ادمیزاد به این مشغله ها عادت ندارد..مدتی را ازتنهایی جان به لب میشوند وهرچند ازنظر ادمی سخت و طاقت فرسا..

    لاجرم زندگی تقاطع لحظه لحظه هایی میشود که منتهی بهخیابان فراموشیاست..

    یا بهتر بگویم آلزایمر خودمان!

    گرچه ظاهرش سالخورده به نظر میرسد اما ادمی از کوچک و بزرگش به ایندردمبتلاست!

    ادمیزاد محکوم به فراموشیست!

    همین است که میگویم غصه بی توجهی ادم ها رانخورید!این بی توجهی دلیل بد بودن یا نامهربونی ادم ها نیست!

    آدم ها قلبا موجودات مهربان و دوست داشتنی هستند!اما گذر زندگی آن ها را از آنچه بودند پرت میکند!

    بماند که ادم ها فرصت زندگی را هم از خود گرفته اند

    راستش را بخواهی آدم ها دنیایی از مشغله ها را ساخته اند که گاهی زنده زنده بهگورستان خاطراتمییوندی!

    وبعدازمدت ها که این فراموشی به جنون تنهایی کشیدشان..سرکی به خاطره های پیر میزنند..

    آدم ها خودشان هم از این  فراموشی دلشان میگیرد...!

    کافیست مدتی را در جدال تلخ میانفراموشیوخاطراتبگذرانی و لاجرم فراموشی را گزینی و سرانجام میشوی ادمیزاد عصرحاضر!

    یادآن قسمت از فیلم جک افتادم که غول با صدایی نخراشیده میگفت بوی ادمیزاد می اید!!وجک به خودپیازمیمالید..

    اخر هم نفهمیدم پیاز چه چیزی دارد که بوی ادمی را میبرد!گند زداییشاید!!

    خیلی حرف ها میشود اندر خواص این پیاز عزیزگرام  زد

    مثلا اینکه اگر پیازبوی ادمیزاد را میبرد پس چرا موقع خردکردن آن اشک میریزم یا چرا هیچکس از بوی پیازخوشش نمی اید و...

    سرتان را به درد نیاورم!

    از آدم ها ناراحت نشوید!کمی که بگذرد شمانیز اسیر حقیقت تلخفراموشیمیشوی!و کم کم دیگر از بی توجهی ادمی ازرده نمیشوی!

    خلاصه اینکه مبتلا به فراموشی شده ام و راستش را بخواهید سعی میکنم بیاد نیاورم دلیل این  چرندیاتم را!

    اصلا امروز چه روزیست...یا؟؟گرچه مهم نیست..روزی شاید شبیه باقی روزها:)

    با این همه آدم ها را هرچند گاهی بد اخلاق و نامهربان...دوست دارم:)




    +دست نوشته ی قدیمی که از تههههههههههه وبلاگ پیدا کردم!
    بعضی آدمارو اصلا هم دوست ندارم..خط اخر فاکتور بگیرید:):|
    ++گفتن هفته دیگه جوابا میاد!حالا چه عجله ای بود داشتیم زندگیمون رو میکردیم:|الکی مثلا خیلی خوبم:|


  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶

    مغلوب



    آقاگل راجع به اولین پست های وبشون نوشته بودن..وسوسه شدم رفتم صفحه آخر وب این دست نوشتمو دیدم:)


    می دانی...

    گاهی حتی حس لمس قلم هم نیست...

    آنقدر سردرگماحساستمیشوی که نمیدانی از کدامش بنویسی...

    ساعت ها میخندی..

    اما لحظه ای بعدبغضراه گلویت را میگیرد..

    حسی ناگهانی وجودت را میگیرد..

    می دانی..همیشه میگویم این حس های ناگهانی است که آدم رابیچارهمیکند...

    نمیتوانی به ازدحام ناگهانی این همهاحساسخو بگیری..

    درست در لحظه ای بند بند وجودت را فرا میگیرد..

    وآرامشدلت را رو به ویرانی میکشد..

    مثل وقتی که آرام نشسته ای و دردی ناگهانی قلبت را فرا میگرد...

    همان قدر ناگهانی...از دنیای حال بیرون می آیی

    چنان غرق یافتن اینحسمیشوی که به خود می آیی و میبینی ساعت ها گذشته..

    عجیب تر آنکه نمیدانی این ساعت ها در خیال چه گذشت؟؟

    این اشک ها...این لبخند ها..

    اصلا چه شد؟؟

    ناچار مدتی بعد به حال باز میگردی وفقط میفهمی...

    درست در شلوغیخیابان احساس...

    ساعت ها خیره به ازدحام بوده ای تا شاید برای لحظه ای ...

    حسی آشنا را شکار چشم های منتظرت کنی

    که تو را ساعت هاست به این حوالی کشانده است..

    اما می دانی..:)

    آدمی همیشهمغلوباین ساعت هاست:)


    +عکس هم خودمانیم گرچه عکاسمان هنرمند نبود:|همون چادر جدیدس که گفتم عاشق آستیناش شدم^_^

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۳ تیر ۹۶

    دست نوشته ی بغض آلود


    بازی دنیا را میبینی؟؟

    انگار نشسته به تمام زخم هایمان ریشخند میزند..

    داستان آشناییست..

    داستان دختر بچه ای که وقتی حتی سه سال هم نداشت رخت و بالشش را برمیداشت و به اتاق دیگری میرفت تا تنها بخوابد..

    مثل دخترکان دیگرنبود.. دوست نداشت  در آغوش مادر یا هرکس دیگری بخوابد..

    یا به هر بهانه ای خودش را برای بقیه لوس کند تا نوازش شود..

    دخترکی که اصرار داشت ثابت کند مردانگی ها دارد و ضعیف نیست!

    وقتی درد داشت..زخم که داشت..با تمام کودکی هایش گره اخم هایش را محکم تر میکرد و بیشتر در قالب مرد درونش فرو میرفت و..

    سکوت میکرد..

    همیشه همینطور است..دخترک بغض که میکند لال میشود..

    هزاران بار هم که تکانش بدهی صورتش را هم سیلی بزنی لال میماند...

    آخر می دانی بغض انبار شده در گلویش با اولین کلمه رسوا میشود..

    ومردانگیی که با قطره قطره اشک هایش میرود..

    تو خوب میدانی!

    مرد تنهایی دخترک, تو خوب مرا میشناسی..

    درست در تاریکی تنهایی هایم قطره قطره از چشم هایم میباریدی و بعد گوشه ای مینشیستی و با همان اخم با غیض نگاهم میکردی..

    همانجا میماندی تا دخترک ساعاتی را فقط دخترک بماند!

    دخترک جا مانده در کودکی هایی که حال میراث تولد مرد درونش بغض های مدفون شده ایست که گاه گاه راه نفسش را میبندند..

    مردانه کوه درد رفتن ها دل کندن و دل شکستن ها را به دوش کشید..

    پای همه نبودن ها ,نا مردانه ها.. مردانه ایستاد بی آنکه حتی کسی بفهمد چندبار شکست..

    میدانی..

    درد تارو پودت را عوض میکند..

    حال دختربچه ی همان روزها بزرگ شدت و روزگاری است که دلش حسرت یک آغوش بی منت دارد..

    جایی که این بی امان بغض ها را ببارد و کسی نباشد که با زخم زبان خنجر به دل خسته اش بزند..

    حتی دیگر برای گریه کردن لازم نیست کلمه ای حرف بزند..

    آنقدر از مرگ آرزوهایش سیلی خورده که بی هیچ حرفی هم ببارد..

    مدت هاست در تمام این لحظات هجوم بیرحمانه غم آرزوی آغوشی را دارد که سر روی سینه اش بگذارد..

    سیر گریه کند..تا آرام شود و خوابش ببرد..

    نه نوازش میخواهد نه دلداری..حتی اگر اخم جواب اشک هایش باشد هم مهم نیست..

    همینکه با صدای کوبیدن قلبی بغض لو رفته راببارد تا خوابش ببرد..

    حسرت چنین خوابی انگار تمام خواسته اش شده است..

    میدانی مدت هاست حتی مرد درونم هم دیگر اخم نمیکند اوهم مردانهپا به پایم اشک میریزد..

    دلم خواهری میخواهد..

    میگویند خواهر نمک روی زخم نمیپاشد..مرهم است..

    اما نه..

    میگویند هیچکس مثل مادر نمیشود..

    اما مادرم هم که...

    آخ میدانی دخترک..

    هیچکس این کوه غم را مرهم نیست...مرد بمان

     


  • ۶ پسندیدم:)
  • ۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶

    دست نوشته های بی هوا


    حساسیت گرفته ام به این صدای لعنتی..

    چلیک..

    جوانکی عریضه مینویسد برای آقا اما..

    مهرحرم میگذارد کنارش برای زیباترشدن و..

    چلیک..

    روبه روی ضریح خانومی باژست های مختلف عکس می اندازد..

    چلیک..

    همین الان که مینویسم صدای مکررش عصبانیتم راتشدید میکند..

    چلیک..

    ازهمین نزدیکی صدای زنی بغض آلود می آید..

    "من دیگه به اون جهنم برنمیگردم.خسته شدم"

    کمی بعد بابغضی که کم کم میشکند..

    "الو توروخدا تو دیگه دست ازسرم بردار..دیگه بریدم میرم فرودگاه"

    ورفت..

    صدای دخترجوانی ازروبه رویم می آید

    "آقای هاشمی من یه دختر تنهام میفهمی؟؟ به امام رضا این پولا خوردن نداره..

    آن یکی گریه میکند..

    یکی دیگر مریض جواب کرده دارد اشک میریزد..

    چلیک..

    چادر رنگی کج شده اش را عقب تر میکشد..

    مانتویش از همان هاست که ازشکم به پایین باز میشود وانگار برای نمایش همین هم دوخته شده! وشلوار تنگ کرم که کامل قابل دیدن است..

    لب هایی غرق رژ و..

    چلیک..

    صدای گریه می آید..

    یکی با خشم حرف میزند..

    یکی با بغض..

    یکی حتی دیگرنای حرف زدن ندارد..فقط گریه می کند..

    ومن باز این دردکهنه را حس میکنم..

    درد معده ای که یادآور تلخی این سال هاست..

    صداها بجای گوش قلبم را نشان رفته اندو من مینویسم..

    وصلوات شمار کنار دستم که انگار میگوید..

    هی فلانی خجالت نمیکشی؟ برای که ام یجیب میخوانی؟

    این ها هرکدام ازتو دعالازم ترند..

    آن دخترک گریان..

    این زن بریده .

    جوانک غرق در پوچی که حتی با چادر رنگی هم سرتاپایش درنمایش است..

    چلیک..

    آه خدا..

    الهی ان کنت غیر مستأهل لرحمتک "فأنت اهل ان تجود علی بفضل سعتک"


  • ۸ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

    آقایون داداشا:دی


    جسارتا نفری دودقیقه کل بکشید:دی

    برام معضل شده نصفه شبی آقایون میتونن کل بکشن یا نه:|
    یعنی با اون صدای کلفت هم میشه کل کشید؟
    اگر میکشید آخرین بار کی بوده؟
    همیشه میکشید یا تفریحی میکشید؟
    و چند وقته پاکین؟
    به قول گفتنی(البته اگه اینجا کاربرد داره:|)ناز نفستون کل بکشید ما منتظر اعلام نتایج هستیم:دی


    +داشتم به گفته جنابMr.beautiful mind
    افکار منفی از ذهنم بیرون میکردم که این برام معضل شد نصفه شبی:دی
    +اینجانب خودم بلد نیستم کل بکشم2/3ثانیه اولش خوبه ولی بعد تبدیل میشه به عبارت:لولولــــو لــــــولولو لـــــو:|
    +عنوان با لحن زهتاب در حاشیه بخونید:دی
  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۳۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶

    برای او



    میبینی همه چی عوض شده..

    ما هرروز بد تر شدیم..

    دلتو خون کردیم..

    دل خودمونم خون شد..

    خیلی وقتا گفتیم بیا..ولی آقا..اینا خط به خطش خط همون نامه های کوفیه!

    کجا بیای آقا؟؟

    به امید کی؟

    همه بدشدیم آقا..خدا بود ناخدا پرستیدیم1..

    دلا که پاک نیست..

    الغوثا به آسمون نمیرسه..

    دل شکستیم..با حرفامون زخم زدیم..

    جایی که باید حرف میزدیم لال شدیم..

    آقا..

    کوفه است..

    کوفه آقا..کوفه!

    اگه صدات کردیم خودمون بریده بودیم..

    اگه دعا کردیم واسه گره های زندگیه خودمون بود..

    عجل فرجهما خلوص نداشت..

    آقا..

    ببخش..

    ببخش که تو دعا میکنی و ما دلتو خون..

    حال هممون بده آقا..

    بد خیلی بد..



    1*از دکلمه های علیرضا آذر

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۴ دی ۹۵

    سرنوشت


    صدایم میکند..

    بی هیچ حرفی کنارش مینشینم سوالش را میپرسد..

    اخم میکند..دستش را نزدیک صورتم می آورد..کمی ترسیدم..دستش زیر پلک هایم ماند..

    اخمش غلیظ تر شد..اما هیچ نگفت..

    تا ته نگاهش را خواندم..کبودی وگودی زیر چشم هایم خبر از بی خوابی یا گریه میداد

    خودم راعقب کشیدم..

    _چایی بیارم؟

    +آره

    طعنه آنروز هایش یادم هست

    طعم تلخش هنوز قلبم را آزار میدهد

    "چرا همه دنیا باید با تو لج کنن؟!"

    دلم نمیخواهد تنها باشم..ازعواقبش میترسم..دلم میخواهد کسی باشد برایم حرف بزند..

    اما وقتی کسی کنارم هست کلافه میشوم و به اتاقم برمیگردم..

    دیگر حتی گوشم بدهکار تهدید ها و گلایه های مادر هم نیست..

    همان بهتر که سرم گرمه همین ماسماسک باشد..

    میدانی این همان فرایند انکار است..

    تلاش برای انکار..

    بازهم دوره آن دردهای عصبی برگشته..

    آن درد های عصبی دست هایم که دلم میخواهد از شدت درد مزخرفش مشت بکوبم به دیوار..

    اما بزدل تر ازین حرف هاهستم..

    میدانی این دست های ظریف هم تاب این ضربه هارا ندارند..

    میشکنند..

    معده ام باز شمشیر بسته به هر غذایی..

    بازهم نوبت جملات کلیشه ایه "زخم معده میگیری عاقبت.."

    "تو زنده نمیمانی با این وضع"

    "حواست هست داری با خودت چه میکنی"ها رسیده..

    میدانی من هنوز هم با انگیزه زندگی میکردم..

    من هنوزم قوی بودم..

    با هزارم درصد شاد بودم..

    اگر آن "محال"لعنتی بند دلم را پاره نمیکرد

    کمی طول میکشد..تا دوباره دل شکسته ام بااین سرنوشت کنار آید



    +دست نوشته نه!درد نوشته


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۶ آذر ۹۵

    حتی خدا


    حتی خداهم تا آخرین لحظه کسی را قضاوت نمیکند!!

    یعنی در طول زندگیمون که هیچ.. وقتی میمیریم قضاوت نمیشیم تاروز قیامت..

    بابام گاهی یه حرف خیلی خوب میزنه..

    مثلا میگم فلانی فکر میکنه خیلی حالیشه یافلانی خیلی حرفای مزخرف میزنه وآدم مزخرفیه..

    میگه ببین هرچی باشه بنده خداست وخدا بندشو دوست داره تو کمک خودتو بکن احسان خودتو بکن امربه معروف هرچی..

    ولی قضاوت نکن!

    حتی خداهم تا آخرین لحظه خوب/بد گناهکار/بیگناه بودن کسی را قضاوت نمیکند..


    قضاوت نکنیم..

    حتی شما دوست عزیز

    حتی خودت(خطاب به نویسنده=خودم)

    :|


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵

    چشم سفید


    ماآدم ها از کوه محکم تر و ازشیشه ظریف ترو شکننده ترهستیم..

    آنقدر این تناقض را در زندگی دیده یا لمس کرده اید تا دونقطه خط وار به مانیتور یا صفحه مقابلتان زل نزنید..

    انبوه مصیبت هایی که درزندگی میچشیم و قلبی که گاه میمانی چطور هجوم این همه درد را تاب می اآورد..

    همین اآدم را ببینی گاه با یک واژه چنان میشکند که هزاربارشکسته تر از شیشه های شکسته..

    همه و همه نشان این تناقض عجیب است..

    ازاآن گذشته چشم سفید بودن آدمیست که اعجاب انگیزاست..

    بارها مرگ را در کنارمان حس میکنیم..

    بارها مقابل چشممان میبینیم در اندک ثانیه ای یک آدم که شاید تا چند دقیقه قبل

     در رویای خرید فلان ماشین و مهمانی شبش یا حتی دغدغه های بی شماری که همه هرروز درگیرش هستیم بوده

     و ظرف چندثانیه همه را میگذارد وخودش هم میرود اآن بالا بالا ها..

    وفقط جسمی غرق خون که هر آدمی بادیدنش برای مدتی دلگیر میشود..غمگین میشود..مات میماند حتی بغض میکند

    وخدا میداند اآن بالا بالاها چه خبریست..

    فکرش را بکن ما اآدم ها با دیدن همه ی این ها مرگ ها رفتن ها صحنه های دردناک باز هم عصیان میکنیم وبازهم پدرسوختگی..

    آخ که ما آدم ها چقدر چشم سفیدیم..


    +بعد از دیدن صحنه واژگون شدن یک کامیون نوشتم..خدا بیامرزد راننده مرحوم رو

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵