صدایم میکند..

بی هیچ حرفی کنارش مینشینم سوالش را میپرسد..

اخم میکند..دستش را نزدیک صورتم می آورد..کمی ترسیدم..دستش زیر پلک هایم ماند..

اخمش غلیظ تر شد..اما هیچ نگفت..

تا ته نگاهش را خواندم..کبودی وگودی زیر چشم هایم خبر از بی خوابی یا گریه میداد

خودم راعقب کشیدم..

_چایی بیارم؟

+آره

طعنه آنروز هایش یادم هست

طعم تلخش هنوز قلبم را آزار میدهد

"چرا همه دنیا باید با تو لج کنن؟!"

دلم نمیخواهد تنها باشم..ازعواقبش میترسم..دلم میخواهد کسی باشد برایم حرف بزند..

اما وقتی کسی کنارم هست کلافه میشوم و به اتاقم برمیگردم..

دیگر حتی گوشم بدهکار تهدید ها و گلایه های مادر هم نیست..

همان بهتر که سرم گرمه همین ماسماسک باشد..

میدانی این همان فرایند انکار است..

تلاش برای انکار..

بازهم دوره آن دردهای عصبی برگشته..

آن درد های عصبی دست هایم که دلم میخواهد از شدت درد مزخرفش مشت بکوبم به دیوار..

اما بزدل تر ازین حرف هاهستم..

میدانی این دست های ظریف هم تاب این ضربه هارا ندارند..

میشکنند..

معده ام باز شمشیر بسته به هر غذایی..

بازهم نوبت جملات کلیشه ایه "زخم معده میگیری عاقبت.."

"تو زنده نمیمانی با این وضع"

"حواست هست داری با خودت چه میکنی"ها رسیده..

میدانی من هنوز هم با انگیزه زندگی میکردم..

من هنوزم قوی بودم..

با هزارم درصد شاد بودم..

اگر آن "محال"لعنتی بند دلم را پاره نمیکرد

کمی طول میکشد..تا دوباره دل شکسته ام بااین سرنوشت کنار آید



+دست نوشته نه!درد نوشته