۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیالوگ» ثبت شده است

روزنوشت


1

بابا اعتکاف بود،نشسته بود پای سخنرانی و خیلی غرق در سخنرانی که یه نفر میاد مصاحبه کنه به ترتیب میپرسه چرا اومدین اعتکاف هرکسی یه توضیح بلند بالای آنچنانی میگن تا میرسن به بابام
بابا هم که از حس اومده بود بیرون نگاه میکنه توصورت طرف میگه: بهرحال این یک مسئله کاملا شخصیه😐

2

یه سوالی که مطرحه اینه که بلاخره این دوربین جلو راست میگه یا آیینه،اگه ما خوشکلیم این دوربین جلو غلط میکنه انقدر آدم زشت نشون میده😐

3

دختر خالم ظهری اومد گفت میای بازی کنیم؟گفتم نه میخوام بخوابم..
بعد مامانش اومد بخوابه،گفت مامان ممه میخوام، پسکونکم(پستونک😅) رو بیار.
گفتم:مگه تو بزرگ نشدی؟
تو صورتم نگاه کرد گفت:ساکت شو
جوری ضایع شدم که ساکت شدم
دوباره گفت:تو مگه نمیخواستی بخوابی؟
گفتم:آره
گفت: پس ساکت شو بگیر بخواب😐😐


4

این مادر پدرا هرکارم میکنن آخرش این بچه ها با دوجلسه مهد کلی فحش و.. یاد میگیرن
برا خالم تعریف کردم دخترش چحوری ضایعم کرده
گفت این صبحی ساعت5 از خواب بیدار شده میگه ای بیشعورا چرا نمیفهمید من پسکونک میخوام چرا نیوردینش.
شوهر خالم پامیشه نازش میکنه میگه بابا گریه نکن میریم میاریمش
برمیداره میگه:ساکت شو، برو نمیخوام صداتو بشنوم، نمیفهمید که نفهما
خالم میگفت شوهرش هیچوقت تو عمرش تا این حد کم نیورده بوده:))
خلاصه کاری میکنه شوهر خالم پاشه سحر بره بیمارستان برا خانم پسکونک بخره:|


5

هی اونایی که کلی عیدی میگیرین

اونایی که من دبیرستان بودن800/900جمع عیدیتون میشد و از من پنجاه تومنم نمیشد

میخواستم بگم از همتون متنفرم😐بچه بودم با عیدیام یه تفنگ ترقه ای شیک گرفتم الان فشنگا ترقه ایشم نمیتونم بگیرم:|


  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۴ فروردين ۹۸

    روزنوشت


    1

    برای بچه هایی که عازم سفر راهیان نور بودن بروشور طراحی کردم که در طول مسیر همخوانی شعر و مطالعه داشته باشن
    به فاطمه میگم تا اخرین لحظه هرجا دیدی خلوت کردن دارن گریه میکنن میری این بروشورارو میکنی تو چشمشون میگی برا طراح اینا دعا کنین😂


    2

    داداشم مشغول یه بازی اینترنتی بود(پابجی)
    رفتم گوشی بابامو ازش بگیرم داشت بازی میکرد گفت صبر کن
    نگاه کردم دیدم دختره😐
    گفتم دختری؟خجالت نمیکشی؟
    گفت نه انقدر  خوبه تاحالا کلی مخ زدم،جون گرفتم😐😓

    3

    داشتم کلیپ قبل و بعد عروسای شبنم نظیف میدیدم داداشمم اومد دید
    یه آن دادش دراومداز تعجب
    گفت:به خدا شوهری که اینجوری گیر آدم بیاد از گوشت سگ نجس تره
    😂😂😂
    اصلا من برم خواستگاری همونجا دوبار با کیسه میسابمش بعد حرف میزنم😂😂


    4

    دوشب پیش ساعت10:30 کارام تموم شد اومدم پایین
    دیدم مامانم یه کاغذ گذاشته رو اپن با این متن:دخترم لطفا ظرفارو بشور خیلی خسته ایم
    ازونجایی خسته بودم به رو خودم نیوردم خوابیدم که داداشم اومد و گیر که بشور
    بعد رو کاغذ نوشته بود:نشست مامان گرفت خوابید گفت به من چه
    بعد اومده بود مثل همیشه بگه بیا ازخونه بندازیمش بیرون 😒
    که نمیدونم چی شده بود پشیمون شده بود خط زده بود😐


  • ۱۶ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷

    البته همشو بخونید ولی شماره4 رو حتما😐

    1
    دختر خالم یکی دوسالیه ازدواج کرده،ازون دخترای به شدت خوب و دل پاکیه که بنظرم هر دو دنیاش آباده
    یبار گفتم زهرا میای بریم مشهد؟ گفت آره خیلی دوست دارم بریم حسینم بیاد،گفتمش زهرا مجردی میخوایم بریم،
    گفت:حسین گناه داره که اصلا کاری به ما نداره میره پیش بابام
    گفتم:بابات؟؟؟؟میگم مجردی باباتم حساب کردی؟گفت خب حسین گناه داره😂
    یا اوایل بارداریش میومد دکتر کلی اصرار میکردم بمونه میگفت:نه برم حسین گناه داره:|
    حالا من براش دست میگیرم یا خودشو صدا میکنم "حسین گناه داره" یا شوهرشو
    جمعه ای رفتیم خونشون گفتم:سلاااااام خوبی؟چ خبرا؟حسین گناه داره کجاست؟😂😂
    گفت الهی که من نمیرم اونروز ببینم عروس شدی تلافی کنم😁


    2
    رفتم یکی از کتابفروشی‌ها که فقط کتاب زبان میفروشه کتاب دانشگاه بگیرم،صاحبش یه پیرمرده تقریبا که فارغ التحصیل سال64این حدوداست..
    وقتی خدا خدا میکردم که کتاب زیر15 باشه که پولم برسه بگیرمش گفت: ما زمان دانشجویی یک ریال پول کتاب و کپی ندادیم،پول غذا ندادیم،بهترین غذا رو هم میخوردیم،ولی الان ؟!
    برگشتم با حرص و ناراحتی گفتم:هیچی،در عوض یه وجه شباهت داریم اونم اینه که استادای زمان شما هنوز چسبیدن به دانشگاه و دارن تدریس میکنن😐😒
    مثل اون آقای میم مردک ...
    حیف حیف تصمیم گرفتم به کسی توهین نکنم..


    3
    چند ماهه هی دارم پول پول میکنم..
    اوضاع یجوری شده به بابام شب میگم پول هست:میگه اره دخترم برو
    فردا ظهرش میگم خب من برم
    میگه کجا؟؟پول نیست:|
    بعد دوروز بعدش خونم زنگ میزنه آخرا حرفش یادش میاد میگه:برو اون خریداییم داشتی انجام بده
    بعد شب میگم بریم؟میگه فعلا نه:|
    منتظرم دفعه بعدی که بابا پول دستش اومد بچسبمش برم خریدامو بکنم بعد بیام:|


    4
    شنا یاد گرفتن سه تا درس بزرگ بهم یاد داده
    یک.وقتی توی تنگنا قرار بگیری،وقتی برای حفظ خودت مجبور باشی،توانایی انجام کارهایی پیدا میکنی که نمیتونستی!
    پس هیچوقت دنبال راحتی نباشید و نخواید برنامتونو سبک کنید،اما نظم و برنامه ریزی یادتون نره!
    دو.بخش عمده شکست ها درست در لحظه ای اتفاق میوفته که به خودت مطمئن شدی و فکر کردی همه چی تموم شده! به قول معروف برگا وقتی که حس میکنن طلا شدن سقوط میکنن!
    سه.دوچرخه خر است.خیلی خر است،تمام این درسای لعنتی رو سر دوچرخه یاد گرفتم،از زیر آب رفتن و آب خوردن تا جون کندن.و امروز اووف،خیلی خیلی خر است😐😐


  • ۱۶ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷

    بازگشت بهارنارنج:دی


    1

    با مامان به سرمون زد بریم بگردیم سر از بازار طلافروشا در اوردیم:دی بعد تک تک ویترینارو نگاه میکردیم تا رسیدیم به یه طلافروشی که یه پسره جوون درحال چیدن نیم ست ها بود
    مامان:این طلاهاش چطوره؟
    من:طلاها که نه، اما اونی که طلاهارو میچینه خوبه همینو من انتخاب میکنم :))))
    چند دقیقه بعد
    مامان باچشماش به ویترین اشاره کرد:این چطوره؟
    من:این نه،این کچله خوشم نمیاد
    مامان:کوفت طلاهارو میگم
    خلاصه آخرش مامان دستمو گرفت برد گفت تو ادم نمیشی😂خدا حفظش کنه


    2

    چندروزی بود بابا کسالت داشت و دکترو بیمارستان..
    شنبه تولدش بود صبح زود رفت که بره آزمایشگاه
    مامان میاد یه حرکت بزنه بابا سوپرایز شه
    پیام میده:سلام میدونی امروز چی شده؟
    بابا هم تو آزمایشگاه از همه جا بی خبر نگران میشه زنگ میزنه میگه چی شده؟
    مامانم میگه:تو به دنیا اومدی تولدت مبارک
    هیچی عااغا بابا هم تلفن قطع میکنه!😂😂😂
    مامان که فهمیده بود بابا حرصش گرفته و عصبیه درحالی که سعی میکرد جلو خندشو بگیره میگفت به من چه مادرت گفت صبح زود به دنیا اومدی😂😂


    3
    من کلا با خواستگاری و ازدواج و جهازو مقوله های این چنینی حال نمیکنم:|کلا هیجانی ندارم:|دوستام میگن تو دیگه زود فروکش کردی:))اما برای خریدن چیزای خاص خیلی ذوق دارم!
    یکیش ظروف مسی هستن!نه اون مس زرد زشتا ها:|
    اون ظروف مس آبکاری شده که رنگ نقره ان با طرحای زیاد!که خب گرونم هستن:|
    و همیشه میگم برام بخرین:|
    مامانم یه مغازه هست انقدر رفته و ازین طفلک سوال پرسیده که این سری که رفتیم به محض ورود مامان و شناخت و احوال پرسی گرمی کرد
    بعد که مامان باز شروع کرد به سوال بایه حالتی گفت من که خیلی به شما اینارو توضیح دادم میدونید که:|:))
    به مامان میگم اینقدر میریم میایم که این پسره میگه،من خودم دخترتو میگیرم انقدر خودتو برا جهاز عذاب نده:))))


    4

    رفتیم یه جایی کاشی کاری های قدیمی داشت و البته در دست ترمیم. خیلی جذاب بودن. تک تکشونو وایسوندم توی کادر قشنگ عکس گرفتم ازشون
    بعد رفتم گفتم ازم عکس بگیرن،
    تو عکسایی که ازم گرفتن از بیل و کلنگ و کیسه گچ بود تا سنگ های رو زمین اما اون کاشی کاریا و نصف کله ی من نبود:|
    :|


    +گفتم این روزانه نوشتارو ازتون دریغ نکنم:دی


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷

    روزنوشت



    1
    دیروز رفته بودم آرایشگاه سرگیجه داشتم و معدم به شدت میسوخت
    یکی از بچه ها پرسید روزه ای؟
    گفتم اره دیگه از نیمه ماه به بعد ادم مثل ماشین به روغن سوزی میوفته:|
    _واقعا ..حالا عید چندشنبه است؟
    +فردا عید فطره،فردا.دیگه تموم من نمیتونم،عیدتونم پیشاپیش مبارک:|

    2
    بابا یه عبا داره براخودش گاهی میخواد خلوت کنه و نماز بخونه میپوشه(میپوشنش دیگه؟:|)
    بابا به مامان: عبای منو بیار
    مامان به بابا:تصور کن بریم مشهد برای این اقای ر عبا بخریم
    داداش:اصلا اینارو از کجا میخرن؟
    من:لوازم آخوند فروشی
    داداش:نه لوازم یدکی آخوندها:))
    دوستان طلبه بیان برای ما عزیزین جسارت نشه:دی


    3
    27ام دوتا امتحان به شدت سخت و سنگین دارم.در حدی که تا شنبه که امتحان اولم بود وحشتناک استرس اینارو داشتم
    حالا از فردای شنبه درس خوندن تعطیل:|
    از صبحم داشتم عین چی تو خونه کار میکردم و تمیزکاری،دراین حد:|


  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷

    هزارویک شب بهارنارنج

    1

    دلم میخواد یه پول زیادی گیرم بیاد(200تومن،همچین بچه ی قانعیم:|)که البته مربوط به کارتم نباشه که پولم تموم شه حیرون شم...خلاصه داشتم میگفتم..گیرم بیاد برم کتاب بخرم..
    البته این چندکتاب نخوندمم بخونم..
    یک احساس دین شدیدی دارم..بخونم، تموم شن حس میکنم میتونم نفس بکشم:|
    که 2تاشم کادوی وارانه:|خدایای دراین تعطیلات در خواندن کتاب ها مرا یاری و پول خرید کتاب های بعدی را عنایت کن..
    اوف اصن چه لذتی داره برم شهر کتاب کتاب بغل کنم عین مجنونا بانیش باز بدون نگرانی از بی پولی بیام گامپ بزارم بزارم رو میز نفسمو بدم بیرون با خنده بگم:
    ههههههههههه،حساب کنید^_^


    3
    فاطمه تعریف میکرد تو خیابون به خانم جلو مامانشو گرفته و خواستگاریش کرده..
    داشتم میکفتم اگه برا من پیش بیاد چه عکس العملی خواهیم داشت و...
    یه نیم ساعت گذشت دیدم یه خانم خوش برو رو خیلی وقته نگامون میکنه گفتم آهان دیدی خودشه:دی
    کم کم نزدیک شد و نزدیک و به مامانم گفت ببخشید خانم!
    داشتم کم کم ژست خانم خجالت و حیا میگرفتم منتهی با نیش باز که گفت:
    خانم ببخشید من دوتا بجه یتیم دارم و...
    :|
    لعنتی بهت نمیومد آخه..باجوون مردم چه کردی؟:|


    4
    قالی هارو پارسال به سلیقه من خریدیم..
    اولش مامان نق میزد میگفت نه خوب نیستن..اما تو خونه که اومد هرکی دید عاشقشون شد..
    بعد12/13سال امسال مبلارو دادیم تعمیر!گفتن مثل چوبشون گیر نمیاد تعمیرکنید حیفه!
    بازم علی رغم مخالفتاشون من پارچه مبل انتخاب کردم امروز اوردنشون..همشون یه به به چه چهی میکنن!
    منم راه به راه میگم من بپسندم عالی نشه؟؟😎😎


    5
    پیرو غارت اتاقم داشتم با داداش بحث میکردم سر موضوع اتاقم که بدون اجازه نباید برید که برداشت گفت:
    ببین حرف من نیست همه میگن!بچه از18سالگی به بعد تو خونه اضافیه!همه میگنا!تازه تو دوسال اضافه ای!پس انقدر اتاقم اتقم نکن:|

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶

    شب نوشت

    1

    با مامان رفتیم خرید

    اومدم ماشین از پارک بیارم بیرون که یه سمند اومد دو دست عقب تر از ماشین جلوییم دوبل پارک کرد

    مامان گفت بوق بزن بره جلو

    منم که ازخدا خواسته هی بوق زدم..اونم هی نفهمید!:|

    تا شیشه روکشیدم پایین صداش کردم

    نگام کرد گفتم اقا میخوام برم بیرون

    بگید وسط خیابون جلو اون همه جمعیت چی گفت؟:|

    _خانم بگیر عقب برو دیگه ازینجا تریلی رد میشه:|

    هیچی شیشه هارو دادم بالا درسکوت رفتم:|


    2

    مامانم عروسک درست کرده برا هفت سین

    کجا درست میکنه؟تو اتاق من دیگه جمعم نمیکنه:|

    بامزه شده..

    برش داشت گذاشت کمد بالایی گفت:عزیززم از سمیرا نترسیا سبیلات میریزن:|


    3

    روز جشن زمان اهدا لوح..کلی استرس داشتم.

    30بار به فاطمه توضیح دادم صدام زدن فیلم بگیر رمزم اینه..

    دستم یخ کرد

    هی انتظار هی انتظار

    که گفتن خب تموم شد حالا همه بیاین بالا عکس بگیریم با لوحاتون:|

    من:|

    دوستم:|

    4/5نفر بودن من جمله خودم که لوح نزده بودن براشون

    نگم براتون محض ضایع نشدن اسممونو صدا زدن لوح دادن رفتیم پایین تحویل دادیم:|

    اینجوری

    ولی خیلی خوش گذشت..چقدر این لباس بهم میومد:دی


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۵ اسفند ۹۶

    شب نوشت



    1

    هما:راستی سمیرا مادربزرگ معصومه فوت شده؟

    +اا آخی..خدا بیامرزدش..

    _مرسی،ان شاءالله بقای رفتگان شما باشه

    :|

    هما؟تو نمیخواد ادبی حرف بزنی باشه؟:|

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۳ بهمن ۹۶

    شب نوشت



    1

    یکشنبه تصمیم گرفتم حرکات متنوع کارکنم..برای همین شب قبلش کلی تمرین کردم ولی اصلاحواسم به سن خانما نبود!

    فرداش شروع کردم به گرم کردن خیلیم شلوغ بود..

    اما یه حرکت تند رفتم که فهمیدم و عذرخواهی کردم..

    داشتم حرکات معمولی و مناسب میرفتم که یکی از خانمای جوون باشگاه(جوون یعنی نزدیک40)شروع کرد به عیب گرفتن از حرکات که با کلی زحمت اماده کرده بودم وکاری کرد که اصلا بهشون نرسیدم..خلاصه گیرداد همه ساکت شده بودن وانگاردلشون برام سوخته بود(من بچه ترین عضو اونجام اونجا حتی خیلی ها بچه هاشون ازمن بزرگ ترن)

    اولش کم اوردم..و عصبی شدم یه ان گفتم برم بیرون بگم بیا خودت گرم کن اما دیدم باید کلاس داری یادبگیرم وپیش میاد..

    گفتم باشه اما تمام مدت مچاله بود...

    براهمین مدل گرم کردن کلا عوض کردم..

    حالم خوب نیست اما نمیخوام ضعف نشون بدم یاعقب نشینی کنم..منتظرم برم و فرداحتما گرم کنم!حتی با این حالم!

    خوابم نمیبره و همش شیوه گرم کردنم وترتیب حرکات مرور میکنم ناخوداگاه.دعام میکنید؟:)


    2

    هما:سمیرا فردا کلاس برگزار نمیشه!ماهم نمیریم

    من:اا چرا؟من ناهار رزرو کردم!:|

    _عه؟همایون نیست ما نمیرین

    +امروز بود که نمیشه بریم؟؟

    _گفته فردانیست!

    +خب شاید دروغ باشه

    _بیادم کاری نمیکنه ربع ساعت حرف میزنه میره،حوصله داری؟

    +نه حوصله ندارم ناهار دارم:|

    _من پول جوجتو میدم اع:|

    +مطمئن نمیاد؟یعنی نریم؟

    _سمیرا ترم چهاری خجالت بکش!

    +هما جوجه کباب رزرو کردم میفهمیییی؟جوجه کباب😂

    _برو اصلا بخور مسموم شی راحت شم از دستت:|


    3

    دوستم گفت کلاس دانش بیا بریم سرکلاس باما

    استاد:کیا متاهلن؟

    همه ساکت

    _کسی نامزد داره؟

    همه ساکت

    _دوست پسرم ندارین؟

    +نه😒😒

    _واقعا؟چقدر بدبختین!من الان میرم میگم با اینا کلاس برنمیدارم حذف میکنم

    :|


    4

    تاکسی اومدم سوارشم(تاکسی گرفتنای منم داستان شده:|)دیدم نمیتونم نصفم بیرونه:|خانم کناریمم انگار جانداره بره..

    برگشتم نگاه پسری که نشسته بود اونطرف کردم

    خیلی و اروم و ملیح گفتم:ببخشید آقا؟

    گفت:جانم خانم؟؟

    من:|جونت دراد!(تودلم گفتم)

    +لطفا جمع تر بشینید!بچسب به در!

    هیچی تا اخر مسیر جا باز شد-_-


  • ۸ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶

    روزنوشت



    1

    خاله از حرف های حرص درآره بعضی از افراد فامیل میگفت..

    منم داشتم میگفتم که محل ندید بیخیال..فلانی الان بچه داره زندگیشم خوبه و..ول کنید این حرفارو ارزششو نداره

    برداشت گفت باشه مامان بزرگ:|


    2

    خواهر کوچیکه موردی که تعریف کردم خواهر بزرگشو چطور شستم بخاطر حرفایی که پشتم گفته بود اومده بود..

    لبخند زدم فقط دست دادم..

    و تا مادامی که حرفی نمیزد که مخاطبش من باشم نگاشم نکردم..اما وقتی صدام میزد بالبخند جواب میدادم..

    وقتیم خواست کمک بده هرچی اصرار کرد گفتم نه مرسی..

    تمام مدت معلوم بود به شدت معذبه و من خیلی عادی بی تفاوت با یه لبخند رفتار کردم!

    یحتمل خوب درجریان شستشوی خواهر گرام بودن!دیگه تنبیه بسه حساب کار دستشون اومد:)اخرش که مامان گفت چرا انقدر زهرا معذب بود جلوت دلم سوخت

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲ بهمن ۹۶