۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

روزنوشت


امروز صبح با بابام یکم حال و احوال کردم..

یکم یعنی روهم۵تا پیام دادیم:|

بعد داشتم پیامای قبلی بابامو نگاه میکردم,۸۰درصدش این بود

.صد ریختم به حساب

۱۰۰ریختم

۲۵۰ به حساب

۵۰تومن ریختم به حسابت

صد ریختم

:))



یه نیم ساعت پیش درحالی که سرم درد میکرد و با حرص موهامو بستم..

رفتم به غذا نگاه کنم..

پا گذاشتم رو پله اشپزخونه..

پای دووم بالا نرسیده بود همه جا سیاه شد و تاپ خوردم زمین..

حالا من پخش زمین بودم سرگیجه شدید..

خالم نگران تو اشپزخونه برا اب قند مامان بزرگ نگران به خاله بدو بیراه میگفت:/

حالا مونده بودم بخندم یا گریه کنم:))

طفلک خاله..

زندم زندم-__-



جا داره یه صحبت با مغزم داشته باشم بگم ماذا فازا؟؟؟!


  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶

    دانش خانواده



    با اینکه همه از درس دانش خانواده (دانش جمعیت قدیم)جوک میساختن و به زوایای دیگش نگاه میکنن..

    ولی قاطعانه میگم مهم ترین ومفید ترین درسای زندگی دارم یاد میگیرم سر این کلاس..

    وهیچ کلاسی  برام انقدر مفید و لذت بخش نبوده..

    هنر شناختن خودت احترام به خودت..ودرک درست از ازدواج!

    وقتی به این درک برسیم زندگی مشترک قشنگ ترین حس دنیا میشه..وحتی میشه تغییر داد..فقط درک درستشو میخواد..


    استادمون میگفت استادی داشتیم میگفته۲۰ساله ازدواج کردم و نشده یه روز بدون هدیه برم خونه!نه ه حالا هدیه آنچنانی!

    نه شده فقط یک شکلات درو باز میکرد شکلات باز میکردم میزاشتم دهنش!:)

    دواصل مهم کافیه خانوم از لحاظ عاطفی درک کنی و زن غرور و قوام بودن مرد!مرد پررنگ کنه همیشه..اونوقت خیلی از مشکلات حل بود!

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۴ مهر ۹۶

    چی دارم میگم اصن:|



    وقتی میگم با این خالم اصلا کنار نمیام یعنی همین!

    داشتم یکم به سرو وضعم میرسیدم بعد ۷/۸روز..

    اومده با یه لحنی که خوب میفهمم منظورش چیه میگه:الان چه موقع به خودت رسیدنه؟

    تو فکرم میگم اراه به خیال تو چشم مادر پدرمو دور دیدم فردا تو دانشگاه قرار دارم با دوست پسرم!همین تو ذهنته دیگه غیر اینه!؟

    خیلی رک با یه لبخند کج نگاهش میکنم میگم:مگه مرتب بودن موقع هم داره؟؟کی اونوقت؟

    میگه:نمیدونم

    میگم:خوبه,پس ولش کن!

    واز کنارش رد میشم!


    خداروصدهزار مرتبه شکر مادر پدرم انقدر میشناسنم که ازین مشکلا نداشته باشم!

    هیچوقت تو اتاقم میز و آیینه آرایشی نداشتم و نخواهم داشت!هروقت بخوام برم جایی فقط یه جا آماده میشم اونم تو اتاق مامان بابام جلوی آیبنه عقدشونه!

    انقدرم میشناسنم که اگر یبار رژ زدم و رنگش زیاد بود نخوان بهم تذکر بدن!چون میدونن هروقت متوجهش بشم پاکشش میکنم!یعنی درکل اصلا کاریم ندارن چون خودممم رعایت میکنم همیشه!

    وانقدر که راحت جلوشون از یه پسر حرف بزنم!چون میشناسنم و هیچوقت فکرای مزخرف راجع بهم ندارن!


    حالا این روزا رو گذروندن اونم برای آدمی غد و لجباز به اخلاقیات من عجیب صبری میخواد!

    متاسفانه برخلاف فاطمه که با همه ادما برخورد گرمی داره من نمیتونم با آدمایی که ازششون خوشم نمیاد خیلی خوب باشم!

    تهش یه لبخند به حرفاشونه!

    دوتا از دوستای رفیقام مثل خیلی از دخترای دیگه دانشگاه عاشق یکی از بچه های ارشد حقوق شدن!

    راه به راه جلو پسره میگردن!یکیشونم چادریه!متنفرم ازشون و این برخوردشون..

    کاری به چادر و حیا ندارم!بحثم فقط غرور!

    چطور غرورشون میزاره جلو یه پسر انقدر بگردن و براش غش و ضعف کنن؟؟

    سر همین به دوستم گفتن سمیرا از ما بدش میاد؟

    دوستم گفته بود نه سمیرا دختر خوبیه وازین حرفا..

    اونام گفته بودن اره خب ماهم میدونیم دختر خیلی خوبیه ولی انگار ازما خوشش نمیاد!

    ..

    اومده میگه یکم تحویلشون بگیر خب!میگم دلم نمیخواد,راستشو میگفتی میگفتی اره خوشش نمیاد



    گرسنمه:|

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۱ مهر ۹۶

    روزنوشت



    1

    مامانم میخواست مادرانه نصیحتم کنه!

    _مامان نمازاتو اول وقت بخون

    +باشه

    _میگن نماز اول وقت بخونید تا به آبروی امام زمان که نمازشونو اول وقت میخونن نماز ماهم قبول شه!

    +مامان اونوقت امام زمان دقیقا به اذان کجا نمازشو میخونه؟:دی

    _کوفت:)))

    +مامان گولت زدن!امام زمان که با اذان اینجا نمیخونه

    _شما این دوره زمونه ای ها همتون همینطورید همه چیو به مسخره میگیرید:|

    +:)))باش باش


    2

    یکی از کتابارو رفتم بخرم!خب استاد اسم انگلیسیشو گفته بود بهم!

    +سلام اقا کتاب... میخواستم!

    *بله؟؟؟؟ببخشید خیلی تند گفتید میشه یبار دیگه آروم تر بگید!

    دوباره اومدم بگم که گفت ازون آقا بپرس

    +سلام آقا کتاب... میخواستم!

    خوب براندازم کرد!

    _نداریم!

    میدونستم دارن:|فهمیدم نفهمیده!فارسیشو گفتم!

    _آهان اینو داریم:|

    *این خانم تند گفت من متوجه نشدم

    _ارومم میگفت متوجه نمیشدی:)))

    *:))این دوست ما بیشعوره خانم ببخشید

    :|


    3

    فقط سمیرا میتونه روپوش سفیدشو بندازه تو لکه پاک کن!

    بعدکه خوب برق افتاد!

    شامپو گردوپرژک بزنه روش(سیاهه)

    وروپوش سفیدش بشه خاکستری!

    :|

    اییییی خدااا:|

    الان چیکارش کنم؟-___-

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۹۶

    هست و نیست




    به نقشه دلت نگاه کن ببین!

    من دقیقا کجای دلت ساکنم..

    هست ونیستم را بگو!

    این تعلق خاطر نگرانم کرده!

    بیشتر آدم ها خودشان را اهل شهر یا دهی می دانند که حتی یکبار هم آنجا نرفته اند..

    بگو کجای دلت نشسته ام..

    برای من بارها پیش آمده..

    به کسی گفتم بچه ی تهرانم..

    پرسیده است کجا,

    وبعد خندیده..


    +میخواستم روزنوشت بزارم زیاد جالب نبودن بنظرم...

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۹ مهر ۹۶

    شب نوشت



    عصری به زینب فاطمه پیام دادم که بیاین بریم برای من خرید!

    زینب و فاطمه دوستای دبستانمن!یعنی انقدر دوستیمون قدمت داره:)

    حتی سر سفره عقد زینب منو فاطمه بالا سرش اون پارچه سفید گرفتیم تا بله گفت:)

    حتی یه عکس دارم از اول دبستان من و زینب کنار هم با اون قیافه های شیطونو خندون نشستیم!

    خلاصه داشتم میگفتم فاطمه از دانشگاه زینبم از خونش اومد تا منو همراهی کنن..خیلی گشتیم!

    فاطمه کفش خرید!

    زینب مانتو خرید

    من هنوز داشتم ادامس میجویدم:/

    من:خداروشکر من گفتم خرید دارم اوردمتون خرید مگرنه شما چیکار میکردین؟:|

    اونا:))))

    خلاصه اخرین نفر واخرین خرید خرید من بود!

    بالاخره پسندیدم!البته طوسیشو میخواستم برام گشاد بود-__-دیگه سورمه ایشو گرفتم..ببینید

    بعد شوهر زینب اومد دنبالمون!

    منو فاطمه عقب مشغول خاطره تعریف کردن و خندیدن بودیم زینبم از جلو داشت بهمون میخندید!

    داشتم حرف میزدم که محمدعلی(شوهر زینب)پشت چراغ دستشو گرفت و با لبخند ونگاه حالشو پرسید..

    ساکت شدم

    _چی میگفتی؟

    هیچی یادم نبود..یه حس داشتم..یه حس عجیب شاید رگه هایی از دلتنگی و گرفتگی..

    سعی کردم به روی خودم نیارم واقعا دیگه یادم نمیومد چی گفته بودم.. اما برای اینکه ضایع نشه بحث عوض کردم..

    نمیدونم اون حس چیه که هنوز حسش میکنم..ولی میدونم برای زینب رفیقم از صمیم قلب خوشحال بودم و هستم وارزوم خوشبختیشه:)



  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

    مفسرین



    برای من عجیب است

     تمام افرادی که میدانند کشور را چطور اداره کنند 

    مشغول رانندگی تاکسی یا اصلاح موی دیگرانند..


    #چرچیل



    امروزمیخواستم سوارتاکسی شم..

    یه اقایی نزدیکم وایساده بود اب دهنشو تف کرد (پوزش)انقدر چندشم شد!تو تاکسی۱۱۰۰کرایه دادم اون آقا برداشت۱۰۰تومن از داشبورد داد به من گفت کرایه هزاره!

    بعدبحث بالاگرفت که اون میگفت کرایه انقدره اون میگفت نه خارج هرکثافت کاری میکنن پول همو نمیخورن..

    من اون وسط پوکرفیس بودم:|

    ولی اون اقا چنان تحلیلی راه انداخته بودکه فرصت نداد من بگم کرایه درسته!

    چه گیری کردیم از دست این متمدنین:/

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

    روزنوشت

    چندوقته روزنوشتم نمیاد:/

    همه چی افتاده روی دورتند..

    باشگاه آرایشگاه دانشگاه..درس انگلیسی فرانسه شینیون رنگ یوگا..

    شبا دیگه سرمو میزارم خواب میرم

    ساعت۲/۳هم میرسم خونه میخوابما اما خستم همیشه-__-

    یجورایی این دور تند دوست دارم:)

    البته دانشگاه یکم اذیتم میکنه,یکسال نبودم خب از بچه ها هم عقب ترم..

    ولی درکل دوست دارم اینروزارو..اینکه ذهنم درگیر وفرصت یاداوری وشنیدن تلخی ها نیست!

    غرغرو شدم,شکمو شدم!درحدی که ضعفم میزنه تندتند,ولی خب وزنم هنوز تغییر خاصی نکرده

    کمتراز دوهفته۶۰تومن خوردم فقط!روم نمیشه به بابام بگم الان:)))

    شبا هم گاهی مخ یکی از دوستان میخورم:دی

    ازوقتی رفتیم بندر من میخوام کفش اسپرت بخرم جور نمیشه..

    پاهام نابود شدن توی کفاشای پاشنه بلند!تازه باهمیناهم رانندگی میکنم:دی

    الانم گرسنمه:||||


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶

    مادربزرگ


    یه قرص رو زمین افتاده بود..

    مادربزرگ برش داشت خورد..

    گفتم چرا میخوری؟اصلا میدونی چیه این؟

    گفت:ننه من همه جام درد میکنه بالاخره برای یه جام خوبه..



    +متن از من نیست!

    +امروز موقع اومدن باز دست و پیشونی مادربزرگ بوسیدم..باز شروع کرد برام دعا کردن,الهی به حق حضرت زهرا خوشبخت شی,حضرت ابوالفضل دستتو بگیره..علی اکبر امام حسین نگهدارت مادر..الهی...

    همونجور که کفشامو میپوشیدم تو دلم گفتم چندساله دعام میکنی هربارمیام دعام میکنی,ولی...افکارمو پس زدم شلوار روی کفش مرتب کردم ورفتم..

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۴ مهر ۹۶

    فسیل متحرک!

    پیرمرد فرتوت!

    شما خیلی بی سوادید

    ما:خیییییییلی

    شما خیلی پرتید

    ما:خیییییییییلی

    تو دبیرستان چه غلطی میکردن

    ما:خیییییییییلی

    انقدر مزخرف نگید

    ما:|


    +من نمیدونم قراره چی سرمون بیاد سراین کلاس:)))

    خب میاد راجع به قزاق ها,روس ها,ژنرال هاشون و...میگه بعد ما نگاش میکنیم می گه بی سوادید

    تصورکنید از وقتی فوق گرفته۴۳سال داره درس میده:/فسیییل

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۲۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۲ مهر ۹۶