۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

روزنوشت


1
چندوقت پیش یک ریکوإست اومد برای پیج شخصیم به اسم زهرا.پ فامیلشو که خوندم گفتم اا اینکه همون پ خودمونه و اکسپت کردم،چیزی نگذشت که پست گذاشت بچه هام،منکه فکم افتاده بود پایین
رفتم دایرکت نوشتم:آقا مگه تو زهرا.پ نیستی؟تو بچه داری؟بعد یکم محاسبه کردم از زمان کنکور دیدم نه نمیشه.از دوستمم پرسیدم جریان گفتم گفت خااک این خواهرشه دندون پزشکه!رفتم نوشتم:اهان شما خواهرشی میگم هرچی حساب میکنم ممکن نیست😁
دیروز داشتم با خودم فکر میکردم یهو یادم اومد این پ اصلا اسمش زهرا نبود که الهه بود:|


2
یه بنده خدایی از آشناهامون هفته پیش براش خواستگار اومد و بله هم دادن شب باباش گفت میخوای شماره پسرروبدم بزنی توگوشیت؟که گفت نه دوست ندارم تا وقتی محرم نشدیم باهاش ارتباط داشته باشم!
من که از همه چیش خبر داشتم ابرویی بالا انداختم که خواهرش یهو وسط جمع برداشت گفت:نه که تو خیلیم اعتقاد داری به این چیزا!
منو میگیدا مرده بودم از خنده!


3
فردا شبش نامزدش اومدخیلی مودبانه گفت شمارمو میگم بزنید داشته باشید،پسره داشت میگفت اینم گوشی دستش
هنوز پسره داشت شمارشو میداد این میس انداخت رو گوشیش😂😁یه وضعی بود نمیدونید


4
اومدیم طبقه پایین که یک اتاق کمه،داداش بخاطر اینکه اتاق پایین شش دانگ برا خودش باشه،یک ماهه داره به خانواده میگه:بالاخره که چی باید عروسش کنید دیگه!جا کمه بدین به یکی از همینا بره دیگه:|
ادم فروش بوووق!
هیچی دیگه میرم بالا تو اتاقم لباس عوض میکنم کتابی چیزی میارم پایین یک گوشه پذیرایی اتراق میکنم،شبم همونجا درو پنجره رو باز میکنم در هووای خنک بهاری میخوابم:|خیلیم عالی،من که دوست دارم-_-

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۲۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۲ خرداد ۹۷

    وجدان(داستانک)


    نفس آسوده ای کشید
    _دیگر وجدانم راحت است،رفتم نشستم حرف هایم را برایش زدم..بغضش شکست اما خوب شد،می‌دانی!حداقل دل از خیال و آرزو کشید  با حقیقت روبه رو شد.آخ که راحت شدم
    خنده ی کوتاهی میکند
    _نخند باور کن آدم باید همیشه وجدانش آسوده باشد،وگرنه مثل یک ببر راه نفست را میبندد!من فقط کاری کردم با حقیقت روبه رو شود ظاهرا غمگین بود اما بنظرم برایش لازم بود خوب میشود
    +واگر نشد؟
    _میشود
    +ولی تنها به وعده های دروغ تو امیدبسته بود
    _من وعده ای ندادم،تلاشمم را کردم نشد،بین خودمان بماند ارزشش راهم نداشت
    "خندید..وسط خنده ساکت شد
    +خیلی خرابه
    _چی؟
    +حالم.."
    _برای چی؟
    +از وجدان راحت کسی شبیه تو،حکایت وجدان راحت تو و خیلی های دیگر حکایت همان زنی است که شوهرش را دور میزد برای همه چیز،حتی آغوشش را برای مردی که شاید درد بی همدمی به کام مرگش برد محروم کرد..اما میدانی زمانی که در خانه قبر میبردنش زن با چشم های اشک آلود گفت:وجدانم راحت است که هیچ کم نذاشتم دراین سال ها،میدانی نگاهم تا لحظه که خاک همه چیز راپوشاند کجا بود؟
    _کجا؟
    +به رد طنابی که دور گردنش بود،و ناقوس نفرت انگیز یک وجدان که گوش هایم را کر کرده بود،رد کبودی طناب پیدا بود،طناب وجدان کسی دیگر که او را خفه کرد و دیگری را آرام،وجدان بعضی ها شبیه همان طناب داریست که بر گردن دیگری می اندازی ومیمیرانی.یکی با بغض جان میدهد یکی...
    _یعنی خودکشی کرده بود؟
    +واین همان است که میگویند خودکشی،یکی با اشک یکی بادرد یکی...آه،و وجدان آسوده چه کسی خواهد فهمید درد زخم ها بر تنه ی نحیف روح است که..که از پا درش می آورد،و وجدانی که آسوده است!لعنت به تو



    +البته اگر بشود گفت داستانک،مربوط به قرار سخن سرا

    قسمتی که داخل این علامته("")از یک کتاب بود،حروف بزرگ شده حالت شخصیه که با این (_)علامت دیالوگ هاش نوشته شده و حروف کج هم برای بیان حالت گوینده ی این (+)دیالوگ ها

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷

    یه دل میگه برم برم..



    قطعا یکی از بدترین درگیری ها با خودت وقتیه 

    که رفتن دردی دوا نمیکنه..

    بدتر اینکه میدونی اون لحظه موندن هم فایده ای نداره..


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۲۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۶ خرداد ۹۷

    مرا از دور تماشا کن،من از نزدیک غمگینم



    شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند

    گره در روح و روانت به جهانت بزند


    +عنوان از عباس معروفی

  • ۲۸ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۵ خرداد ۹۷

    به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟


    مثل آن تکه نانی
    که کف کوچه ز پا میترسد..
    برم دار و ببوس
    من دل کنده ی غمگین را،
    روی دیوار بلندی بگذار...
    ارتفاعی که ازآنجا بشود،
    راه یک مزرعه را پیدا کرد
    راه برگشتن یک گندم را..


    رسول ادهمی

    عنوان از جناب سعدی!

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۳ خرداد ۹۷

    روزنوشت

    1

    مامان میگه دوباره زنگ زدن

    میگم کی؟میگه آقای ر

    +بابا چی گفت؟

    _گفت نه دیگه،دلم سوخت

    +دل سوزوندن داره؟

    _نمیدونم دلم برا خواستگارایی که جواب منفی میگیرن میسوزه

     داداش اومد گفت:چی شده زود بگو

    +همون خواستگاره

    داداش:گفتین نه؟

    _آره

    *چرا خب؟هایلوکس داشتن مرد به این خوبی:|

    _پسرم اون پول صدتا هایلوکس داشت تو جیبش

    *خب چرا گفتی نه؟ازین بهتر برات پیدا میشد اصلا؟:|دختر نداشتن برا من؟

    _نه:|

    داداش درحال رفتن رو به من:یعنی خاااک:|


    کی بود میگفت داداشا دلشون نمیخواد خواهرشون عروس شه؟:|



    2

    دوتا پسره نشسته بودن تاکسی کنارم

    +چه خبر ازون؟

    _تموم شد تازه عقدم بسته

    ،+اون یکی چی؟

    _اونم همینطور 

    +اون یکی فامیلش چی بود؟؟

    _خبر ندارم ازش

    اخرای مسیر

    +اون یکی چی؟همون قهر قهرو؟

    _اونم تموم شد

    +اونم تموم یعنی الان سینگلی به امیدخدا؟:|

    جالب اینه اون اون میکرد اونم میفهمید:|



    3

    من:ازون درس خوناست ولی

    _فامیلش چی بود؟

    +مرطوب

    _چی؟؟؟؟😲

    +مطبوع،نه طبیعت اه وایسا،اهان طراوت:||



    پ.ن:این روزارو ببخشید اینکه نمیخونمتون یا کامنتای  بی حس و حال می زارم.واقعا ازین بیشتر نمیتونم این روزا،این پستم نوشته بودم اما حس انتشارش نبود،دیگه الان فرستادمش:)

  • ۱۷ پسندیدم:)
  • ۲۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۷

    افسوس


    مشکل اینجاست

    همیشه آدم های تنوع طلب

    دست میزارن روی آدم های وفادار

    افسوس..


    محمود دولت آبادی

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷

    برای،خودم


    عمیق تر دختر..
    بگذار تا با هر نفس سوزش دردناک قلبت در تارو پودت رخنه کند
    آنوقت تمام میراث دلت را با آه رها کن..
    دیگر حتی خبری ازآن دخترک خوش خیالی نیست که گمان میکرد کسی خواهد بود که مرهم شانه های بینوای تنهاییست..
    دست نوازشی خواهد بود..
    که بی منت مهربانی ها را نثار دل بی ریایت میکند..
    همدمی که قدر قلب پاکت را میداند..
    میدانی گاهی گمان میکنم خالقم مرا اشتباهی درمیان این آدم ها آفرید..
    من زاده ی حس پاکی بودم..
    در میان جمعی که جز منفعت خود هیچ نمیفهمیدند..
    میراث حس پاکی که جز اشک و چشم هایی به خون نشسته‌ برایش  بیانی نبود..
    دیگر ولی اشکی هم نیست..
    اصلا انگار ازان دخترک هیچ نمانده..
    مچاله ی خاطراتیست که میگوید دلکم آخر و اول همه تنهاییست...روی پر تنهایی خویش بمیر..
    دیگر ای روح بی هم نفس آزرده!
    بعد ازین مشت بی رحمی این خلق به قلبت کوبید..
    در دلت زمزمه کن کاش میشد که گهی هم کر بود
    لبخند بزن رو به سمت دلت دلسوز بگو
    کاش میشد که کمی،گاه کمی هم میمرد..


    27.2.97

    +دست نوشته

  • ۱۸ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷

    روزنوشت



    1

    امروز دانشگاه جلسه پرسش و پاسخ با روئسا بود،جدی نگرفتم تا یه پسر اومد کتابخونه یک سخنرانی هیجانی کرد

    بعد گفت بیاید حقتونو بگیرید حراستی هم نیست و...

    خلاصه ما رفتیم..و اون پسره خودش با چندتا از دوستاش چنان ترکوندن مسئولین رو!

    تا اونا جواب میدادن میگفت شما جواب نمیدید دارید توجیه میکنید جوری که دانشجو خودشم نفهمه چی گفته!

    و تا از برنامه هاشون میگفتن میگفت شما همه اینکارارو میکنید برای بودجه نه دانشجوها،فکر دانشجو های بیچاره نیستید و..

    و دراخر گفت شما نمیتونید و مشکل اینه حتی نمیتونید بگید که نمیتونید عرضه ندارید بگید نمی تونید!

    یه وضعی بود نمیدونید!


    2

    این هفته باشگاه رفتم گرم نکردم گفتم استاد خودش میاد:|

    خلاصه از قضا دیرم اومد وقتی دید من گرم نکردم گفت میکشمت سمیرا

    ومن تو دلم گفتم:برر بابا:|

    بعدم گفت اسمتورد کردم برا کلاسای تئوری برو تا بعد:|

    به امیدخدا احتمالا تا اخر تابستون مربی گریموبگیرم:) 


    3

    رفتم درپیت ترین کانون تو شهرکمون برای تدریس به کودکان و نوجوانان،که گفت شمارتونو بدید هروقت استاد خواستیم زنگ میزنیم بهتون یه ازمون تافل میدید به این مبلغ و بعد مصاحبه به این مبلغ و بعد قبول شدید دوره میزاریم کلاس تدریس براتون خداتومن:|

    همه کاسب شدن به خدا:|


    4

    اینستا گفتم اینجام بگم..

    بعد گیرای خاله اینا مبنی بر شباهت با مهسا طهماسبی امروز یه دختر جلو راهمو گرفت گفت ملی میبینی؟

    گفتم هااااان؟؟

    گفت ملی بنطرم قیافت شبیهشه:|

    سرچ زدم فقط یه عکس سیاه و کبود اومد:|


  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۷

    زن باش اما...



    زن باش اما محکم،
    پروانگی‌ات را بگذار
    توی چمدان در پستوی تنهایی‌ات
    پنهانش کن!
    تظاهر کن به هیچ‌کس اصلاً نیاز نداری .....
    روی"پاهای مقدس خودت"
    بایست،
    تظاهر کن به مرد بودنت...


  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۷