۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

روزنوشت


1
دلدادگان رو نگاه میکنید که؟اون برادر نخبه رو دیدید؟
کلا تعطیله!انقدر مامان بابای من حرص میخورن:))
مامان:اسمش نخبه است چقدر بی عقلا!
من:این نخبه ها کلا بعضیاشون رد دادن!پارسالم یکی از نخبه ها خودکشی کرد بخاطره یه دختره:|
بابا:|
من:خیلی خوشحالین نابغه نشدم نه؟^_^


2

من فحش که میخوام بدم حول حیوونا میچرخه:|
برادرا هم که همیشه رو اعصابن!
من:اهههه محمد چرا انقدر گاوی؟؟وقتاییم من حال ندارم خرتر میشی:|
داداشم:الان نفهمیدیم گاویم یا خریم:|
من:داداش هرکدومو دوست داری بیشتر بگو یوقت با من تعارف نکنی-_-
#بی ادبم خودتونین:|

3
مامان:مجبور شدم رژیممو بشکنم!
داداش:مگه شما رژیمم میگیری؟
من:آره والا ما هر وقت شما رو میبینیم داری پیش دستی پیش دستی میخوری😁
مامان:کوفت،بیشعورا😒😒من ازون موقع 70گرم کم کردم
ما😂😂😂


4
راستیییی مریم لطف کرد اومد مدلم شد😁
نگم داستان ها داشتیم بعد رفتیم آیس پک بزنیم!
همیشه وقتی میرم گوشه ترین میز رو پشت به همه میشینم که از گلوم بره پایین،اما مریم گفت بیرون بشینیم دوست مریم اومد و مشغول حرف شدن همونطور که من تمام زورمو میزدم ایس پکو بالا بکشم یکی از بچه ها دانشگاه و دبیرستان و دیدم که از دبیرستان و دانشگاه حتی همش دوست پسر عوض میکرد!با یه پسره ی قد بلند داشتم محاسبه میکردم ببینم کیش میشه😂😂یادم اومد بچه ها گفتن با یه پسره خوشکل نامزد کرده:|خلاصه دخترم اصلا محل نداد رفتن
یه پسره اومد گیر داد یا فال بخر ازم یا ایس پک بگیر برام:|آخرم کوفتمون کرد ولی من تا تهشو خوردم پول داده بودم:|
هم فال گرفتیم هم مریم بت من طور ایس پک گرفت براشون😁


+چهارشنبه کلاس دارم با بچه ها!دعا کنید رضایت داشته باشن این ترم بهم کلاس بدن🙏


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۱۲ شهریور ۹۷

    لیلا که شدی حرف مرا میفهمی!


    یک روز کفش هایت را دزدیدم
    گذاشتم جلوی همین در
    اندوه خیال پوچم به کنار
    این که می دیدم حبیب خدایی
    قشنگ بود!


    +مجنون تمام قصه ها نامردند!

    +این مدل پستامو دوست دارم..

    +راستی اون وب انگلیسیمم بروز کردم قول میدم فعال باشم اونجا قول

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۰ شهریور ۹۷

    من به جای تو


    راستش خیلی سخت بود سعی کردم اونایی که شاخص ترو قابل شناسایی ترن روبنویسم!حدس بزنید:دی


    1

    این روزا حال روز بیانیون خوب نیس،نه میآپن نه مثل قبل حال دارن.واقیعن چرا؟-___-

    اگه خبریه جایی نذریی چیزی میدن بگین ماهم بریم خب:دی


    2

    اومده میگه:یه چیزی میخوام ارزون باشه...

    میگم:این خوبه،

    میگه:نه کیفیتم خوب باشه

    میگم:اینم خوبه

    برگشته میگه نه یکی که هردوشو داشته باشه ،بعد میگه اصلا ولش کن نمیخوام0_o


    3

    به مفلوک بارترین شکل ممکن دارم سعی میکنم خوب باشم:|

    هرهر کرکرم نمیاد ولی توی این هوای نکبت تمام تلاش خودمو میکنم:|

    محمد هم مثل همیشه همه تلاششو برا خراب کردنش انجام داد:|دریغ نکرد خلاصه

    گفتم بریم پیتزا بخوریم هیچکدوم نیومدن رفتیم پیرهن بخریم با مامان جفتشو جوری برداشتم تن مامان نره!خبیثم خودتونین!:|


    4

    میون روزای سخت که باید بی انصافی خیلی ها هم تحمل کنی از غرهای صاحب کار و مشکلات زندگی و..

    ،یا وقتایی که حتی حال خودتم نداری،احوال پرسی ،خوبی گفتن بعضی ها خیلی حالتو خوب میکنه ،یه تسکین برای همه ی این روزا..همینکه یکی هست حواسش هست..از بودنت خوشحاله،قدر این دوستاتونو بدونید


    +ببخشید که باقیتونو ننوشتم-_-حدس زدین؟؟این پایین با رنگ سفید نوشتم:دی


    هاژمحمود-لانتوری-مریم-محمود بنایی

  • ۷ پسندیدم:)
  • ۲۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۹ شهریور ۹۷

    تکرار نقش کهنه خود در لباس نو.


    داشتم از دور 
    نگاهش می کردم
    غم و آرزوهایش را

    هم می زد و می نوشید.
    قهوه ای تلخ .
    فاصله پای نزدیک شدنم را بریده بود و 
    مرا به هیچ نسبت می داد
    از خودم بدم می آمد
    خیال می کردم
    با اثاث خانه تفاوتی ندارم
    همگی ایستاده ایم تا عشق
    شانه هایش از گریه بلرزد
    و آه 
    در گلوی گنجشک ،
    جای دانه ،
    دام بچیند.
    از خودم بیزارم
    وقتی جاده ها
    طولشان از بازوی من بیشترند
    وقتی نیستم و
    و سرت به جای شانه ی این مرد
    به قاب در و درد تکیه می دهد



    #بازیگریم حوصله ی شرح قصه نیست

    +پست قبل حذف شد...بماند

    +نظرات بدون تائید نمایش داده میشوند..



  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۶ شهریور ۹۷

    یک آن، یک حرکت

     

     

    در پس این ظاهر آرام و معمولی روح دخترکی از سوز سرما درحال یخ زدن است،مردابی که آرام به کام نابودی میبردت..
    نه رعشه و نه لرزشی...نه دست و پا زدنی که از غمش تا صبح بیدار نگهت دارد!
    یک جور مرگ تدریجی ..
    تنها سرگیجه و بی قراری های بی دلیلی را میچشی که هربار از درک چرایش عاجز می مانی..
    باید آخرین توان را در پاهای خسته ات بریزی..
    باید اینبار تا آخرین نفس بروی..
    باید میان این راه پر از تلخی زندگی به خودت برسی..
    و خود را که ازین سردرگمی چون کودکی گمشده میدوی..
    غافلگیر کنی!
    یک آن،یک حرکت..
    دست های خودت را بگیر..
    تا این حرکت بی اختیار به سمت نابودی را پایان ببخشی..
    یک آن،یک حرکت..و پایان کابوس
    چشم باز کنی و زمزمه ای وجود بی قرارت را آرام کند..
    آرام باش،آرام باش...آرام

     

    +دوسه سالیه..آروم آروم عوض شدم..،کلا متفاوت با گذشته!ساکت آروم.کم حرف...
    این روزا علاوه بر اون سکوت و آرومی..کم طاقتم..بی قرار...نمیدونم چرا..ولی خوب نیست..اصلا خوب نیست!
    ++کی بود میگفت پست ندارم؟؟

     

     

     

     


    دریافت

  • ۳ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۴ شهریور ۹۷

    دیدی چی شد؟؟؟؟



    دیروز خانمه بهم گفت تو پوستت نازکه و همین باعث میشه به مرور باعث افتادگی و پیری پوست میشه..

    حنا پوست ضخیم میکنه و لایه چربی میاره زیر پوستت اما مواظب باش پوستت رنگ نگیره..

    به مامان میگم:کلاس درسمو ازم میگیره مرده میگه وقتی من قیافه تورو با دانش آموزت تشخیص نمیدم یعنی این لول برات مناسب نیست!اونطرف میگن بچه ای!این میگه پوستت زود پیر میشه مراقبت نکنی:|

    مامان😁😁

    اومدم حنا رو با ابلیمو و ماست قاطی کردم رنگ نده..شستم..

    الان زردم:|

    امشب عروسیه:|

    چه غلطی باید کرد؟

    مامان:بد نیست برنزه میزنه🤔

    داداش:قرمز شدی:))))ولی تو نور زردی!😁😁



    :|

  • ۳ پسندیدم:)
  • ۲۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۳ شهریور ۹۷

    شبیه


    کمتر از معجزه نیست!

    اینکه کسی بیاید..که کمی،فقط کمی

    شبیه حرف هایش باشد


    +سوال این روزام از خودم وقتی میام بیان:ای بابا حاالا پست از کجا بیارم:|

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲ شهریور ۹۷

    نمیدونم چرا نوشتم،هرچند که..


    برای تو عاشقانه ها شاید کسی است که دست هایت را گرم بگیرد..

    یا گوش هایت را با جملات و شاعرانه ها نوازش دهد..

    تو شاید عاشقانه ها را در واژه های زیبا و بوسه ها و نوازش ها ببینی..

    شاید عاشقانه هارا همان دسته گل رز پیشکشی با لبخند و چشمانی لبریز از اشتیاق معنی میکنی..

    من اما هیچ ازین عاشقانه ها را در سر ندارم..

    واژه ها شاخه گل های رز و برق چشم ها فقط خاطرم را آزرده میکند..

    هیچ واژه ای کوه یخ زده درونم را قطره ای باران نکرد..

    اما..با این همه نتوانستم حسی که بعضی شب ها چون کودکی بی خواب، بی قرارم میکند را کتمان کنم..

    شاید خنده دار است اما تمام عاشقانه ها در وجودم منتهی به یک خواب شیرین است. 

    اینکه دلم اویی را میخواهد..

    که سر روی شانه اش..روی پاهایش بگذارم..

    نه کلام عاشقانه ای،نه نوازشی نه حتی لبخند اغواکننده ای..

    اصلا حتی غم چشم هایم، خستگی نگاهم اخم هایش را در هم گره بزند..

    عاشقانه برای من همین بودن است..دلم بودنی میخواد بی ادعا..بی اغراق..مردی میخواهد چون کوه..

    تا وقت هایی که دنیا گلویم را چنگ میزند. 

    بی هیچ حرفی سرم را به سینه اش بچسباند..

    تا در سکوت و آرامش حضورش خواب مهمان چشمان خسته ام شود و تمام دلواپسی ها از دلم رخت بربندد..

    باورت میشود عاشقانه برای من همان حضور اثبات شده ایست که یک خواب آرام را مهمان چشم هایم کند



    +بر عکس همیشه این یکی دست نوشتمو دوست نداشتم..بنظرم حسی که باید حسی که باید ...منتقل نکرد..

    خیلیا میگن ادم بی احساس یا سردی هستی..راستش هیچوقت ازینکه کسی بهم دست گل داد خوشحال نشدم...از واژه ها هم..بیشتر حس تنش و فشار عجیبی داشتم که دلم میخواست ازین موقعیت راحت شم..

    آخرین بارهم به خانواده گفتم دلم نمیخواد تا مدت ها دیگخ درگیر اینجور مسائل شم..بیشتر آزاردهنده است برام و با جملات  چقدر بی احساسی هم زیاد روبه رو شدم:)اینارو گفتم که به اینجا برسم..که هیچوقت هیچ عاشقانه ای نه خیال کردم و نه خواستم به جز همین بودن ساده،نمیتونم کتمان کنم شبایی که خستم ،و دلم گرفته..چقدر دلم میخواست یکی بود..

    وهمیشه تنها دلم بودنی رو میخواست..که بدون زبون بازی بدون هیچ هیچ نوازشی..سرمو بزارم روی پاهاش روی شونه اش..تا اروم بگیرم و خوابم ببره..سکوت..و اخم های یه مردی رو که نگرانی و از اخمش میشه فهمید رو به زبون بازی وهزار نازو نیاز و ... ترجیح میدم..و من از تمام عاشقانه ها فقط همین بودن در سکوتی رو خواستم..که در آرامشش حضورش بدون هیچ کلامی انقدر آروم بگیرم که خوابم ببره...






    دریافت

  • ۸ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۹ مرداد ۹۷

    😭😐



    رئیس کانون یادتونه؟؟همون گه گفتم از روز مصاحبه بادیذنش استرس میگیرم؟

    اصلا این مسئوله ضدحال زدن به منه ..

    امروز اومده بود من رفتم نتامو نشونش بدم که بگم دیدی من چقدر بلدم:|

    بعد گفت دودقیقه صبر کن..بعد که حرفش تموم شد..گفت اا شما استادی؟😒😒من فکر کردم دانش آموزی

    ده دقیقه بعد صدام زد گفت شما بانوجه به سن و چهرت نمیتونی لولای بالا داشته باشی😞😞😞😞

    وقتی من شمارو با دانش آموز اشتباه میگیرم یعنی زوده

    از کلاس امریکن فایل فرستادتم ترم اول،

    تصور کنید کتاب ادبیات سوم دبیرستان بگیرن اول دبستان بدن بهتون😭😭😭😭


    آخرم حرف فاطمه شد،انقدر بچه میزنی که ادمم حسابت نکنن😐

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۷ مرداد ۹۷

    شب نوشت



    1

    میگم آقا،شمایی که یه تصمیم ساده واسه خود خودتم نمیتونی درست بگیری!

     و هنوز 24ساعت نگذشته از حرفت برمیگردی،واقعا چطور روت میشه،نه جدا چطور روت میشه قولای دور و دراز به بقیه میدی منم منم میکنی؟

    یکی نیست بگه آخه تو خودت یه تصمیم میگیری پاش بمون راضی کردن بقیه ارزونیت!

    شما بتونی اصلا!ولی گند نزن به اعتماد و باور بقیه!اگه شرافت...

    ولش کن!


    2

    آقا صبحی رفتم امتحان فک کنم 20شم😁 از وقتی برگه رو داد پنج دقیقه نشد که من تموم کردم:دی

    گفتم صحیح کن نمرمو بده گفت نه باید استاد،گفتم من جزوه همرامه نشونتون میدم شما صحیح کن

    گفت نه نمیشه برو فردا یا پس فردا بیا نمرتو بگیر(اومدم بگم  روزای عادی حال نداری از جات پاشی!پنجشنبه جمعه فعال شدی؟)

    داشتم میرفتم گفت راستی خانم مبلغ ده تومن باید بدی برا امتحان

    یه برگه یک رو پرینت زده با ده تا سوال داده و میخوان تصحیح کنن دهههههه تومن؟:|من ترجمه میکنم به بدبختی 7تومن میگیرم تو برا سواال تستی اونم ده تا 10؟:|

    بگم براتون تو کارتمون ده تومن نبود؟(وی اشک میریزد)

    12تومن ته پول ترجمم  بود از همون دادم..تهشم کارت مامانمو دادم بهش گفتم بگیر پولاتون میریزن:|ایش:|


    3

    آقا امروز رفتم ابزرو خیلی خوب بود،خانم مسئوله گفت چقدر جوونید ماشاءالله..

    رفتم سرکلاس تا بچه ها فهمیدن فکشون افتاد،بعد از هنگ در اومدن هی نگام میکردن میخندیدن باهم حرف میزدن

    ته نگاه همشون یه چطوری جوجه بود:|

    خلاصه آخرشم مسئوله و همون رئیسشون که ازم دمو گرفت صحبت کردن و خانمه گفت آخه ایشون با شاگرداش خیلی تفاوت سنی  و ظاهری نداره،ماشاءالله کمتر از سنشم میزنه چهرش(مثلا کفش پاشنه دارم پوشیده بودم ابهت بگیرم:/)،آقاهه گفت اتفاقا خوبه با بچه ها بهتر ارتباط میگیره

    ولی قطعا ترمای اول حسابی دنبال فیلم کردن و گیر دادن بهمن بچه ها:|البته تا من کلاس بردارم-__-

    یا خیلی بچه ها باهام خوب میشن یا به قول اون جمله تاریخی فاطمه آدمم حسابم نمیکنن:|



  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۹۷