۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

روز نوشت


1

دیروز با مامان رفتیم...

 همش یادم میره این کلمه ی اداره رو هان:|

داشتم میگفتم رفتیم اداره یه اقایی جلو تر از من اومده بود...خانمه گفت آقا هشت تا درس افتادی:|

اونم خیلی ریلکس گفت بله اسمشون گفت روانشناسی ...

یهو پسره حق به جانب پرید گفت این چه درسیه اخه چیزی نبود که همش 6صفحه بود

خانم گفت آقای محترم تو از6 صفحه گرفتی 8😁😁وای من پاشیده بودم اون پشت،هی لبامو میجویدم نترکم


2

رفتم پیش خانمه گفتم استاد جیم تماس گرفت؟اخه من همه نمره عام 19.5یا20بودن،گفت آره ببین من نمیتونم نمره بدم ولی دوست دارم کمکت کنم،بخوون بیا ازت نمره بگیرم(یعنی ببین میخوام بهت نمره بدم ولی مثلا خیلی قانونمندم بیا امتحان بده که بگم االکی نمره ندادم)

گفتم نمیشه من برگمو ببینم؟

یکم نگام کرد بعد به افق خیره شد

احتمالا داشت فکر میکردم کهه باید از جاش پاشه بره کجا برگه منو پیدا کنه بیاد دوباره اوووووه😁😁

یهو از افق دراومد گفت:میخوای ببینی چی بشه؟بیا امتحان بده😁😁

میخواستم خدایی چقدر تو خسته ای😁


3

مربی میگفت سالن منشی تمیز نمیکنه..

تو دلم گفتم بهش بگم من روزایی که کلاس دارم میام سالنارو تمیز میکنم برق میندازم شهریه نگیره ازم..

والا کار کردن که عار نیست..زحمت میکشی!

خدا دست همه ما جوونارو بگیره که همه گیرامون ختم میشه به بی پولی 


  • ۴ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷

    آنچه گذشت



    خب من دیروز کلاس رفتم چندین ساعت له له بودم،سطح بعضیارم دیدم وحشت کردم..

    ازونجایی که میدونم استرس بگیرم خیلی گاف میدم خیلی گرامری حتی شدید!:|درحد هیزو هرا،تا این حد هول میشم

    اما شکر خدا امروز موقع demo تونستم  به خودم مسلط تر باشم،البته که خیلی برنامه ها داشتم نشد

    دقیقا همین شال خوشکلمم پوشیدم (این شال و روسریه ابی  من انقدر پوشیده میشن تا از پوسیدگی پاره شن:|)

    اما میتونم بگم از بقیه خیلی جلوتر رفتم حتی به شعرم رسیدم:|و سینگ کردم:|سینگا😁نه درحد قمیشی ولی

    درکل با کسی حرف نزدم تا لحظه دمو تمام استادای خوبشون سرکلاس بودن تا با فارسی حرف زدن و سوال پیچ کردن دهنمونو سرویس کنن و البته بلافاصله یادداشت میکردن:|

    انقد استرس دمو داشتم که برای اولین بار با یکی حرف زدم اونم یکی از استادهای اقای جوونشون😁😁

    انقدر سوال پرسیدم و مشتاقانه جواب میداد می‌گفتم این الان میگه دختره عاشقم شده:|

    ولی علی رغم همه این سکوت و کاری به کسی نداشتنا اساتید اقاشون ارادت ویژه ای به من داشتن😁

    یکیشون وسط درس دادنش  ازم پرسید هلو دوست داری؟البته درسش همین مباحث بود،گفتم اره یه هلو داد بهم

    بعد اون استاد پشت سریم انقدر منم منم کرد که دادم بهش گفتم بیا(تو دلم گفتم بگیر بیا بیا گشنه بخور نخورده:|)😁

    خلاصه علی رغم توضیحات و تلاشای داوطلبانه ی اساتید اقا دقیقا همون چیزایی که گفته بودنو یادم رفت:|

    و درس رو دادم،وسطش میخواستم بگم فعل پوت ان برای لباس و عینک و کرم زدن استفاده میشه!

    با چادر:|یکی گفت چادرتو دربیار پوت ان نشون بده ولی نکردم خیلی ضایع بود از اولش با چادر بری یهو وسط دمو چادر دربیاری گفتم تصور کنین من یه کت دارم:|

    نشستم و تمام. اخرکار دونه دونه میرفتن داخل وقتی رفتم تمام اساتید و اون مسئول اصلیشون بودن،

    آقاهه(مسئول اصلیشون) گفت:خب شما زبان عمومیت از همه بهتر بود،(انقد مثبت جلو اسمم بود😁)و همه تایید کردن و گفتن خیلی خوب بود منتهی بدرد کودکان نمیخوره هیجانی تر باید باشی،کلاست بدرد لولای بالاتر میخوره،ولی من خیلی از شخصیت شما خوشم اومد😁✌شما یک ترم برید سر کلاس امریکن فایلز که سطحش از کتاب امروزی که همه کار کردن بالاتره!و یک ترم میربد میشینید تدریس رو نگاه میکنی و دوباره دمو:|اگه خوب باشی از ترم بعد اگر نه هم ان شاءالله از ترم زمستان کلاس میدیم بهتون:|(تو ددلمم گفتم شایدم هیچوقت:|)

    جالبه بگم من یه پارتی داشتم که قرار بود ضمانت منو بکنه!(من خودم روش حساب نکرده بودم)بعد امشب زنگ زد بابام گفت اینجوری شده گفت راستش من مسافرتم هنوز  نرسیدم صحبت کنم راجع به دخترتون:|

    من از رئیس کانون به شدت استرس میگیرم نمیدونم چرا خیلی با پرستیژه، اخمو و بداخلاق نیست ولی جلوش لال میشم:|روز اول مصاحبم با رئیس بود میخواستم به این مسئول و استاداشون که هی میگفتن زبان عمومیت از همه بهتره بگم نبودید اونروز ببینید من چطور مرز های زبان رو در هم شکستم:|

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۹ مرداد ۹۷

    کوله پشتی مهر+چالش بهارنارنج

    اول ببینید


    اینجا



    یه چالش بزاریم؟:)

    عکس پس زمینه گوشیتونو و موسیقی تماستون رو بزارید،مثلا من آهنگ زنگ گوشیم ابتدای یه اهنگه:)


    ,پس زمینه گوشیم




    اینم زنگ گوشیم:)





  • ۷ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷

    نمیتونی پنهون کنی


    کدامین معجزه،کم میکند بار این درد را..

    که من با یازده آیین و مذهب گریه کردم


    +میلاد فرجمند با کمی تغییر

    نه دلتنگ کسیم نه یاد کسی،ولی این اهنگ به حالم میخوره





    دریافت

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷

    روزنوشت


    1

    چندوقت پیش پیتزا رفتم پیتزا بگیرم(2/3ماه پیش)خاله خونه بود..گفتم برا تو مینی بگیرم یا کامل گفت هرچی دوست داری:|

    کامل گرفتم تا تهشو خوردن همگی!

    داداشم دولپی درحال بلعیدن:من احساس عذاب وجدان دارم!کاش نمیخوردم تقصیر توإ

    :|

    من:خاله تو چرا سس نمیزنی؟

    خاله:سس برام خوب نیست:|سنی ازم گذشته مثل شما جوون نیستم

    یعنی پیتزا به این بزرگی با پنیر و کالباس خوبه عدل سسش یده؟:|



    2

    داشتم از دکتر میومدم یه پسر بچه با مامانش حرف میزد

    بایه لحن منطقیی گفت:خب مامان دکتر گفت نباید کلاس بری پس من دیگه کلاس نمیرم!

    مامانه:الان تو کلاس زبان میری زبان میخونی به نفس نفس میوفتی؟؟؟

    پسره:به من چه دکتره گفت کلاس نرو

    مامانه:ارسلان رو اعصاب من نرو(تیکه کلام من!)


    3

    یه مدت زیادیه که بعد تنش روحی و...به یه ارامش ذهنی شدید نیاز دارم:)

    مثلا بطلبیم بیام مشهدت تو صحن بارون بزنه..

    اخ اگه بارون بزنه..

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷

    شانه هایت ساعتی چند؟




    تا به حال
    چشمت افتاده به چشمی 
    که از آن افتادی؟
    حس نا معلومی ست
    مثل سکوت یک عکس قدیمی 
    زیر عکسی تازه.
    دیده نمی شوی اما
    بی هیچ گله ای از قاب
    خودت برای خودت می خندی.


    +بگو میخرمش،گاه خرج گریه هایم سخت بالا میرود(فرحزاد)

    +تاحالا خودت از چشمای خودت افتادی؟

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۴ مرداد ۹۷

    واینک داستان پست رمزدار اقایون

    خب خیلی وقته میخواهم از راز اون پست پرده برداری کنم و فرصت نمیشه 

    اون پست از 5 سوال مختلف تشکیل شده بود که کم کم میزارم سوالات و جوابایی که جای تفکر داشت!ودو سوال اخر که خیلی از اقایون درست درمون جواب ندادن رو شاید از خانما بپرسم:دی اقایون تو مثال زدن افتضاحن تجربه شخصیه منه!اما توضیحات و مثالاشون انقدر قشنگ وکارشناسی بود که فکرشم نمیکردم!من نه تائید میکنم نه رد میکنم،درجایگاهی ام نیستم که نظر کسی رد کنم!ازشمام همینو میخوام که بخونید و احترام بزارید به دیدگاه بقیه.واگر بحث و نظریه در کمال ادب باشه

    سوال اول

  • ۶ پسندیدم:)
  • ۲۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۴ مرداد ۹۷

    آمدی قصه ببافی که موجه بروی..


    دیشب در خواب شماره کسی را میگرفتم..دل آشوب بودم،زخمی به ژرفای عمیق ترین نقطه در قلبم جانی دوباره گرفته بود..
    تماس وصل شد،سکوت کردم سکوت بود..چند ثانیه ای سخت گذشت خواستم لب باز کنم که صدای دخترکی که معلوم بود تازه حرف زدن را یاد گرفته دهانم را بست،انگار بی هوا گوشی بزرگ ترش را برداشته بود تا شعری که تازه یادگرفته را برای اولین گوش مفتی که یافت بخواند..چند ثانیه ای را مات و مبهوت بودم،حس غریبی داشتم که صدایت را ارام ازآن طرف شنیدم،که داشتی پسرکت را بخاطر شیطنت هایش شماتت میکردی،نام مادرشان را که بردی دلم مرد،نه که فکر کنی مهر آن چشمان سیاه هنوز بردلم باشد یا دلم بی تاب باشد،نه!
    اما صدای کودکانت نام مادرشان و وقت رفتنت.. ،
    هر کار کردم به دلم بگویم که بخاطر آن زن نرفتی،تا بگویم تمام روزهای تلخ آن روزها درهوای کس دیگری نبودی نتوانستم..
    مات دریایی از غم بودم و آنطرف تو حتی حواست به دخترکت و گوشی در دستش نبود..خیره به نقطه ای بودم و دخترک با همان زبان کودکانه اش میخواند:آهویی دارم خوشکله فرار کرده رزدستم دورییش برایم مشکله کاشکی اونو میبستنم...


    +در نزن رفته ام از خویش کسی منزل نیست!

    +همینطوری:)


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۲۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷

    میرود بمب دلم فاجعه آغاز کند..


    میگه،یه تصمیم و همت سفت و محکوم ازت ندیدم اگه امور دنیوی بود بیشتر اهمیت میدادی برات ارزش داشت
    میگم نه،بحث دنیا و اخرت نیست..من تو زندگیم واقعا بی هدف شدم،میگن ادم به امیدو هدف زندس ولی من فقط میدونم کاریکه میکنم خوبه،فققط همین..ازم بپرسی میخوای ازش به کجا برسی که چی بعدش؟ نمیدونم:)ببین میتونم برات یه عالمه چیز قشنگ و خوب ردیف کنم،اما هیچکدوومشون ته ته قلبم نیست!هیچی نیست که بگم من اینو میخوام باید باشه،نباشه نمیتونم هیچی وجود نداره،میدونی همه میگن گذشته رها باید کرد،ولی گذشته هیچوقت راحتت نمیزاره!نتیجه همه تلاشایی که کردم زحمتایی که با همه وجودم روحم علاقه و عشقم کشیدم نشد!نه به یه حالت قشنگ،به دردناک ترین حالت ممکن نشد..شنیدی میگن اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست؟این چندسال پیش منه..وقتی با همه وجودم تلاش کردم و با همه توان و ایمان و عشق. تلاش کردم نشد..زخم زبون شنیدم طعنه شنیدم متهم شدن،گفتن از بی دردیته..هیچکس نبود بگه خیلی درد میکشی اروم باش..هیچکس نبود و من به همه دنیا بدهکار،ظاهرم نشون نمیده اما وقتی دقت میکنی تک تک این حالاتم اینکه ذره ای درخودم توانایی نمی بینم و باور ندارم خودمو این بی اعتماد به نفسی رو این نگرانی و اضطراب رو..میفهمی؟من هیچیو باور ندارم من زمانی که بریده بودم دیگه توانی نداشتم کسی دستمو نگرفت فقط متهم شدم و له شدم،تا خودم وایسادم..اگه دسته کلیدم تو دستم باشه و تو کلیدتو گم کنی،میدونم دسته کلید مال خودمه میدونم از تو پیش من نیست اما همش وحشت دارم که شاید کلیدت توش باشه!
    من آدمی بودم که وقتی میدونستم فقط یک درصد شانسه فقط یک درصد با همه امید و عشق و توانم میجنگیدم تلاش میکردم..ولی الان من هیچیو باور ندارم..به هیچی!
    چون بد خوردم زمین چون کسی مرهم زخم نشد..که فقط رگبار بود رگبار..و حالا نه هیچیو باور دارم و نه هیچ هدف واقعیی..اما میدونم باید برم باید تلاش کنم باید،فقط برای اینکه دیگه کسی نتونه بیشتر ازین...شاید بخندی شاید بگی ضعیفی ولی من هربار که خودمو میبینم اینجوری..انقدر دلم میگیره ازین وجودی که مدت هاست زلزله زده ویرونس و ازین اینده از خدا میخوام مرگمو برسونه بیشتر ازین...



    +قشنگ معلومه یهو ترکیدم!نه؟بوووم!:)

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۹ مرداد ۹۷

    ...


    نه میدونی،

    انصاف نیست وسط این همه حال خوبتون....

    به جهنم که....

  • ۱۱ پسندیدم:)
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۸ مرداد ۹۷