این روزای من شده غصه..
استرس..ترس، ترس،ترس...
معده درد، حالت تهوع..
این روزای من شده غصه..
استرس..ترس، ترس،ترس...
معده درد، حالت تهوع..
چندروز پیشا با یکی از مشتری هام صحبت میکردم..
میگفت سمیرا جون میدونی حسم به فلانی چجوریه؟ رفتاراش یه جوریه انگار خیلی سعی میکنه نشون بده آدم ریلکس، کول و به قولی جنتلمنیه..
ولی آخرش هرکارم کنه یه جا از دستش در میره و خودشو نشون میده..
امروز داشتم به حرفش فکر میکردم دیدم اا چقدر این مصداق خیلیاست..حالا تو زمینه های مختلف
+خون میچکد از دیده در این کنج صبوری..
قلبم داره چند تیکه میشه...
نشستم بین الحرمین هراز چندگاهی گریه میکنم تا یکم دردم سبک شه..
یه تیکه از قلبم حرم امام حسینه یه تیکه دیگه اش حرم حضرت ابوالفضل...
یه تیکه دیگه اش خیلی آزرده است احساس غربت شدید داره..
به زبونم میاد بگم بریم..
ولی بغض امونمو میبره میگه نگاه کن.. یه عمر منتظر بودی یه روز بیای اینجا.. قلبم داره تیکه تیکه میشه..
برم آتیش میگیره و میسوزه هستم داره هزار تیکه میشه...
شنیدی میگن درد بی درمون... نشستن و نگاه کردن میون بین الحرمینه..
+یادداشت به وقت ۱۷شهریور ۱۴۰۱ بین الحرمین
آدم یه وقتایی حتی با خودشم غریبگی میکنه... انگار حال خودتو نمیفهمی اصلا نمیدونی چته..
میخوای بنویسی و حرف بزنی اما حرفی برای گفتن نداری، با خودت کلنجار میری ولی جمله ای برای توصیف این ...؟؛چی باید اسمشو گذاشت؟ چجوری باید معرفیش ککرد؟
اینجور وقتا گاهی ساعت ها تو اینستاگرام چرخ میزنم و متن هارو میخونم تا بخورم به یه متن، به یک دست نوشته، به هر چیزی که یکم این حال خراب بتونه توصیف کنه...
اصلا همینکه پستی، متنی یا نوشته ای باشه که بتونه یکم در بیان این حال کمک کنه تسکینه.. امان از وقتی پیدا نشه! انگار یه کار حل نشده بزرگ داری..
یا مثلا وسط یه اداره شلوغ و کلافه کننده بعد کلی دوندگی لنگ یه امضایی و نمیشه!
میخوام با خودم خلوت کنم به خودت بگم چته؟چه اتفاقی افتاده که این حالته؟ یا بنویسم از خوبی ها و خوشی ها تا یادم نره چه نعمت های بزرگی دارم...
ولی اخرش دفتر که باز میکنم دلم به نوشتن یه خط جمله میره:
خدایا من خیلی ضعیفم.. خدا من زود میشکنما.. مواظبم باش..
خب حقیقتا خیلی وقته ننوشتم و نوشتن الان یکم سخته..
۱.این مدت متوجه شدم سنگ کلیه دارم یه دونه از کجا اومده نمیدونم.. البته کاری به کارم نداره
۲.این چندوقت دوباره درگیر پروسه دودلی و حس ازین شاخه به اون شاخه پریدن شدم.. یه چیزایی بد قلقلکم میده و رفته رو مخم که برم توی یه حیطه دیگه.. و خب صد البته همش هم بخاطر مسائل مالیه دیگه..
۳.فهمیدم با توجه به اینکه خیلی قدرتا افتاده دست یک سری افراد شارلاتان!! با این مدل کار کردن نمیتونیم به خونه ی مدنظرمون برسیم و باید فکر یه کار درست حسابی باشم یه کار متفاوت !
۴. به لطف دوستان مسئول از ریز تا درشتتون مردم روشنفکر نمامون نه تنها دین گریز که ضد دین شدن! و میزان توهم تو بعضیاشون به قدری زیاده که گاهی میترسم از مردم بیرون! والا اینارو ما سرکار نیوردیم!پوششمم برای اینا و در راستای موافقت با کسی نیست زورتون به اون بالایی ها نمیرسه با هم نوعتون میجنگید؟
۵.برای هم دعا کنیم هرکسی تو زندگیش یه جوری درگیره، خلاصه که اوضاع خیطه!مواظب هم باشید
1
یه همکار دارم سنش از مامانمم بیشتره روزی که اومد با یه روی خیلی خوب بود
و خب طیق ادعای خودش 13 سال تجربه شنیون داشته! اولا دیدم خوش برخورده هی دوست داره کمک کنه
منم گفتم چرا از تجربه اش استفاده نکنم؟
ولی حقیتا کار به جایی کشید که تا میتونست کار منو تخریب میکرد و جلوی بقیه منم منم راه مینداخت
علاوه بر این که با این با زیراب منو زدن تونسته فعلا شنیونارو بگیره.. مشتری های خودمم میان براشون شنیون میزنم
تا میبینه من رفتم سراغ کاردیگه و شلوغم وحواسم نیست. پیش مشتریام زیرآب منو میزنه و میگه این کارش خوب نیست دفعه بعد بیا زیر دست خودم و...
خلاصه که من جای بچشم ولی این همه حسادت و منیت ومن من کردنشو درک نمیکنم
خدایی این نونا خوردن داره؟
فقط به خودم میگم این دیگه چقدر بدبخته که با منی که جا بچشم خودشو مقایسه میکنه و میخواد کارشو بدزده:|
2
حقیقتا من اصلا بنده خوبی نیستم
و توی بندگی انقدر داغونه کارام که هربار بهش فکر میکنم از خودم شرمنده میشم
اما همیشه تو زندگیم به خدا اعتماد دارم و داشتم و مطمئنم که هرچی پیش میاد قطعا خیر من درون کاره
3
چند هفته پیش ازم یه کلاههبرداری مجازی شد
هنوز یادم میافته حرصم میگیره:دی
بماند ک کلی دوندگی کردم که پیجشو ببندن یا بگیرنش که حداقل پول بقیه نخوره پول خودم هیچ
حالا امروز اینستا یه استوری دیدم ریپلای کردم نوشته شما برنده شدید. پیام بدید واتس اپ برا دریافت هدیه
باورم نمیشه نرفتم پیام بدم دیگه:)))
امروز یه پیج املاکی میدیدم نوشته بود یه معامله امروز قرار بود انجام بشه که گیر نفر سوم افتادیم و کنسل شد.
بعد در ادامه نوشته بود نفر سوم کسیه که در لحظه اخر به خریدار و فروشنده اضافه میشه و ژست پدرخوانده میگیره با قصد دلسوزی مانع انجام معامله میشه که بعد از چند روز هم باعث پشیمونی خریدار و فروشنده میشه...
از ظهر دارم فکر میکنم به نفرات سوم زندگیمون..
میتونه مادر و پدر باشه، میتونه همکار باشه و یا یه دوست باشه! کسایی که به هر دلیلی، شکست های قبلی خودشون، ضعف های وجودیشون ریسک پذیر نیستن و شجاعت انجام کارهای بزرگ رو ندارن..
این نفرای سوم نه تنها هیچوقت مشوق ما برای حرکت های بزرگ زندگیمون نیستن بلکه مادامی که متوجه قدم های بزرگ زندگیمون میشن که میتونه زندگیمونو متحول کنه! با حجمه های زیاد، کوهی از انرژی منفی، دلسوزی ها و نگرانی های الکی سعی میکنن مارو منصرف کنن و به یه منطقه امن و یه زندگی معمولی و حداقلی ولی مطمئن محدود کنن!
خیلی وقت ها این نفرات سوم انقدر به ما نزدیکن و عزیز که نمیشه حذفشون کرد! اما باید مواظب باشیم که این آدما تا چه حد میتونن تو لحظه آخر درست وقتی که میتونیم یه انتخاب خوب داشته باشیم مارو منصرف کنن و عقب بندازن
وسط بحثو دعوا یهو میگفت
_منم!
راستش اونقدری سرگرم گله و لجبازی بودم که توجه نمیکردم در جواب همه حرفام فقط میگه منم
حواسم نبود اصلا بپرسم یعنی چی منم؟
بدتر حرصی میشدم و آتیش معرکه بالا میگرفت و کار میرسید به اونجا که نباید!
یبار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد داد زد : منم!
اینکه داری باهاش میجنگی منم!
دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه خیابونم نیست!منم!
نه شمشیر دستمه نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم!
میبینی دستام بالاست؟تسلیمم!
نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم،فقط به حرمت عشقی که توگاهی از یاد میبریش
یه وقتایی اگر سکوت نمیکنم برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم
فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنم چیزی رو
یادم نمیره اونی که جلوم وایساده تویی
ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش میزنی، زخم زبونش میزنی منم!
میفهمی؟ منم!
+طاهره اباذری هریس