۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

۲۴إ جذاب

 

همیشه ۲۴سالگی تو ذهنم یه سن به شدت جذاب بود

انگار اوج زیبایی و جذابیت و هیجانات زندگی یه آدم بود

میگفتم وقتی من ۲۴سالم بشه واووو

چقدر جذاب...

خلاصه که اون حس خوبه برام مونده و امیدوارم ۲۴سالگی برام به همون هیجان انگیزی و موفقیتی باشه که تصورشو میکردم

+به وقت شب تولد ۲۴سالگی.. میریم که داشته باشیمممم😁

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۰ دی ۰۰

    ترس از دست دادن

     

    و یکی از دیوانگی های دوست داشتن..

    ترس از دست دادن است..

    جنونی که گاه تورا بهم میریزد و دلتنگ و بیتاب می‌کند..

    لحظه ای حالت خوب است اما لحظه ای بعد از تصور فراق و یا فنای آنچه و آنکس که دوستش داری بی قرار و آشفته ای

    شاید همین دوست داشتن و ذات فنا پذیر ماست که آدمی هرچه بزرگ تر میشود ترسوتر میشود..

    اجازه دهید بگویم زن ها دراین دیوانگی رسوا ترند...

    بی قراری مادری که فرزندش دیر میکند..

    زنی که نگران همسرش می‌شود..

    آن ترس های همیشگی، آن دلواپسی ها اگر اسمش جنون دوست داشتن نیست پس چیست؟

    و شاید دوست داشتن ویران کننده ترین احساس در ذات فناپذیر آدمی است..

     

    +دست نوشته...

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۴ دی ۰۰

    انرژی

     

    اوایل کارم همکارام از جذب کردن انرژی مشتریا برام میگفتن

    واقعیتش نمیفهمیدم منظورشونو چرا باید با تماس داشتن با اونا یا انجام کارشون انرژی خاصی بگیری

    اما به مرور و کم کم به حرفشون رسیدم 

    بعضی مشتریا براشون دوساعت کار انجام میدی و حین کار احساس خستگی نداری

    بعضیا هم نه پنج دقیقه نگذشته حس میکنی دستات دیگه توان ندارن

    مثلا یکی از مشتری ها به حدی انرژی منفیش زیاده که هربار که هست هم من تو انجام کار دیگران حتی بهم میریزم

    نه ازش میترسم نه برام مهمه ولی حضورش ذهن منو مخدوش میکنه وقتی میره حس میکنم ذهنم اروم مسشه

    همکارم میگفت ماهای اولی که ماساژ میومده بعد اینکه میرفت خودم شب از بدن درد خوابم نمیبرد

    یا حتی دوتا خواهر میان یکی ریلکسه یکی حساس

    ریلکسه میاد براش شنیون میزنم انقدر تمیز و قشنگ میشه و باهمین میره میگرده وشنیونش اخ نمیگه

    اما اون یکی انقدر حساسه و سخت میپذیره که شنیون هاش هیچوقت به دل من نیست هیچ برا خودشم ماندگاری خواهرشو نداره

    خلاصه که ما ادما خیلی بیشتر ازونچه که تصور کنیم انرژی داریم و اینو از خودمون ساطع میکنیم به بقیه

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

    من این روزها

     

    این روزا حال و هوای عجیبی دارم..

    تو خودم با خودم درگیرم...

    با حسای مختلف دلتنگی، ترس، ناامیدی حتی

    همیشه سر یه قضایایی بعضی رفتارهای مادرمو درک نمیکردم و گاها اعتراض می‌کردم..

    اما چند هفته پیش که بیرون بودم و حالم بد شد تمام طول راه اشک ریختم و یاد مامانم افتادم، و حتی یه حس ناامیدی و ترس توام که منم دارم وارد این مرحله میشم...

    یا مثلا سرفه های خشک گاه و بیگاه این چندوقت که گاهی خیلی ازارم میده منو یاد وقتایی مینداخت که به مامانم میگفتم خب چرا چیزایی که حساسی میخوری

    چرا یه بطری لب کوچیک تو کیفت نمیزاری...

    هربار که به همه اینا فکر میکنم قلبم هزار تیکه میشه و بغض میکنم

    چقدر زن بودن ،مادر بودن سخته

    چقدر این روزا کنار اومدن با خودم برام سخته...

    چقدر دلم میخواد از من این روزا دور شم دور دور

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    چی میگفت گندم؟

     

    ۱

    این چند وقت درگیر یه سری مشکلات بودم چند تا مریضی همزمان که زیادب همزمان شد تا بنده رو مورد عنایت قرار بده و با یه مسمومیت عجیب و شدید دهان وی را صاف کند

    خدا واسه هیچکدومتون نیاره خلاصه حتی جون نداشتم بلند شم و برم اورژانس..

    اونم با یه سرم و چندتا امپول و قرص گذشت...

    البته همچنان بعد اونم درگیر یه سری کسالت دیگه بودم

    واقعا این ووضع عصبی که چه عرض کنم روانیم کرده بود...

    هربار همش یاد این عنوان پست گندم میافتادم که سه پلشت آید و زن زاید و..تهشم یادم نمیومد از خودم در میوردم.

    خب دیروز یه دکتر دیگه بودم و وقتی رسیدم سر کار همه از قیافم عصبی بودن و حال نزارمو دیدن

    البته بعد کار و سرگرم شدن حالم خوب شد

    الانم که مینویسم دارو خوردم و حال معدم گرچه قاطیه ولی چاره ای نیست انقدر هم متنفرم از دارو خوردن که حد نداره

    حالا قبول دارم همچین تحفه ایم نیستیم ولی واقعا حال و احوال این چند وقت من شبیه اینه چشای یکی نه که شور باشه قشنگ حاوی امواج رادیو اکتیو باشه و زوم کرده رومن😐

    آره خلاصه بزارید با ماشاالله و این علامت چشم ابیه خودمو خفه کنم‌

    میخواستم چند مورد بنویسم ولی همین خیلی شد بسه

    نیاید پیام بدید حالمو بپرسیدا! نهایت فقط شماره کارتمو بخواید و از شما اصرار و از من انکار، بعد هم شماره میدم هزینه کمپوت گیلاس یک قبضه اناناس و یک کیلو موز رو کارت به کارت کنید.

     

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۲ آبان ۰۰

    خلاصه که حواسمون باشه

     

    درسته توجه به بعد مذهبی عبارت حاسبوا قبل ان تحاسبوا هم خیلی خوبه

    ولی میگم از بعد شخصیتی یه وقتایی خودمونو محاسبه کنیم بد نیست

    مثلا شبا بشینیم بنویسیم از کارهای روزمون...

    حتی که نه باید بگم خصوصا از حرف های «من که منظوری نداشتمی»که به خیال خودمون زدیم،

    از صحبت های« اینکه شوخی بود و چیزی نبود» بنویسیم.

    از «اینکه محض فانه و همه میدونن»

    از «خودشم میدونه و مشکلی نداره»

    ازونا که میگیم «من که چیزی نگفتم»

    بنویسیم

    و ببندیم دوروز بعد سر بزنیم بهش و یه دور بخونیم و به عمق فاجعه برسیم

    تا حالا شده از یه ادمایی متنفر باشید و همیشه سرزنششون کنید؟

    ازشون با نفرت و تحقیر حرف بزنید؟

    اگه این رفتار های ریز مثلا معمولی روزانمون بنویسیم متوجه میشیم چقدر گاهی وقتا داریم شبیهشون میشیم..

    مثلا از خاله زنک بازی، دو به هم زنی، غیبت، تمسخر و پشت سر دیگران حرف زدن متنفر بودید، آدم هایی تو زندگیتون بودن که این ظلم هارو در حقتون کردن دلتون شکسته و هنوز نتونستید ببخشید...

    ولی اگه به موقع مچ خودتونو بگیرید میفهمید چقدر از این «شوخی بود، محض فانه، بی منظوره، دلسوزی کردم برا دوستم، دوستانه است و من که چیزی نگفتم ها» مثال بارز تمسخر، غیبت، دو به هم زنی و خاله زنک بازی هاست....

    خلاصه که کلاهمونو بزاریم بالاتر حواسمون به خودمون بیشتر بشه قبل ازینکه ذاتمون بشه شبیه همونایی که ازشون متنفر بودیم...

    ازین توجیه های با خنده ای که برا رفتارای روتین روزانمون میاریم و انقدر برامون عادی که به چشممونم نمیاد بترسیم!

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۶ آبان ۰۰

    کلید اسرار 😁

     

    پشت چراغ قرمز با همسر منتظر بودیم 

    ماشین جلو، کناریش و ماشین سمت چپ ما ماشین های خارجی بودن 

    یه آقا تنبک زنان کنار ماشین جلویی ما رفت و یه چیزایی گفت و تنبک زد اما ماشین جلویی پولی بهش نداد بعد رفت کنار ماشین کناریش و همون مراحل به همسر گفتم پول داری بدیم؟گفت نه کارته فقط گفتم پس صاف بشینیم تا بره

    یهو اقاهه اومد ماشین مارو رد کرد رفت ماشین کناری😂

    با همسر زدیم زیر خنده گفتیم آقاهه پیش خودش گفته داستر خارجیش پول نداد

    تو اگه پول داشتی که پراید سوار نمیشدی😂😂

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲ آبان ۰۰

    طاقچه لب پنجره خونه بابابزرگ

    بیان ی وقتایی برام شبیه اون طاقچه لب پنجره خونه بابابزرگه، که من چهار یا پنج ساله آرزوم بود قد بکشم و راحت بشینم روش

    همونجا که شاهد صحبتا و خاطره گفتنا و خندیدنا و بازی های ما بود

    ولی حالا خیلی وقته نرفتم اونجا..

    در واقع چندبار اخری هم که رفتم پامو توی اون اتاق هم نزاشتم، چراغشو روشن نکردم و به طاقچه نگاه نکردم...

    همبازی های اون اتاق هم نبودن، یا وقتی بودن که ما نبودیم..

    فکر کردن بهش قلبمو به درد میاره...

    انگار هیچ جای زندگی قد اون طاقچه خونه بابابزرگ وارد دنیای آدم بزرگا شدن و دور شدن ازون حس و حال ناب قدیم نکوبیده به صورت کودک مظلوم درونم...

    انقدر که وقتی ازش حرف میزنم یه جایی، اون ته مهای قلبم از دلتنگی و غصش میسوزه و دم نمیده چون این راهیه که شاید ناگزیر باید رفت..

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰

    بوی خوش خاطرات

     

    دور برگردون رو که دور میزنم چشمم میخوره به مینوبوس قدیمی

    ازون قدیمیا که دبستان باهاش میرفتیم مدرسه..

    همونا که اگه زود میرسیدیم امتیاز نشستن ردیف آخر و بهتر از همه صندلی کنار شیشه بهمون میرسید...

    اگه یبار حواسمون نبود و تا دم خونه سرمونو از شیشه میبردیم بیرون دوده های گازوئیل مینی بوس به همه صورت و لباس  و حتی  دور سوراخای بینیمون میچسبید و نگم از قیافه بعدش...

    احساس خنکی کردم

    خنکی شبی که کیف جدیدمو با دفتر و جامدادی نویی که داخلش بودبرای بار هزارم چک میکردم و قند تو دلم آب میشد

    کفشهای نویی که احتمالا روی کارتن خودش گذاشته بودم و جورابای نویی که کنارش بود

    فرم نویی که انقدر خاص بود که داخل کمد لباسی نباشه و بیرون کمد یه جا نزدیک کیف و کفش نو جا بگیره

    صبح یک مهری که با هزار ذوق و بدرقه قران مامان پا میشدم و با دقت همه لباسای نومو تن میکردم

    ترافیک یک مهر و منی که بیتاب مقصد بودم

    حس خنکی لحظه ورود به حیاط مدرسه بعد این همه سال هنوز تو خاطراتم مونده..

    بوی اسپند و زمین آب پاشی شده بچه هایی که با راهنمایی ناظم تو صف کلاس خودشون وایسادن و دل تو دلشون نیست..

    صدای پخش شده توی میکروفون و صحبت های ناظم ومدیر که نوید سال جدید رو میده...

    و بعد رفتن و نشستن سر کلاس...

     انتظار برای معلم و استفاده از وسایل جدیدی که با دقت از کیف در میاوردیم و میچیدیم 

     دفتریادداشت کوچولویی که بیشتر از یک هفته استفاده نمیشد و فقط چند روز قبل از رسیدن برنامه هفتگی میشد محل نوشتن برنامه هفتگیمون

    زنگ تفریح و آشنایی با دوستای جدید و هم صحبتی با دوستای قدیم و تغذیه ای که روز اول حسابش از تمام طول سال سوا بود..

    مشق اول خودکارهای رنگی و اکلیلی که توی استفاده ازش زیاده روی میکردیم و حس میکردیم قشنگ تره

    و شب زود خوابیدن وانتظار فردا روی کشیدین

    و صبح...

    وبازم خنکای هوایی که تا رسیدن به محل سوار شدن به مینی بوس باهامون بود تا منتظر رسیدین مینی بوسی میشدیم با اومدن مینی بوس قد میکشدیدم ودر رو باز میکردیم و گاهی هم روزای اول باز کردنش برامون سخت بود و بعد کلی تقلا یکی از داخل در رو برامون باز میکرد

    در باز میشد و لبخند دندون نمایی که تحویل راننده میدادیم ،در مینی بوس میگرفتیم و به کمکش خودمونو میکشیدیم بالا و اولین جایی که چشمک میزد بهمون مینشستیم و تا رسیدن به مدرسه خوش بودیم... لحظه لحظه اشو خوش بودیم:)

     

    به خودم اومدم در اتوبوس بسته شد و رفت راه باز و شد ومن خاطره خنکای اون سالا مشاممو پر کرده بود...

     

    + شاید براتون جالب باشه که عکس پست، عکس مدرسه دبستان منه که از نت پیدا کردم البته که من توی عکس نیستم و این عکس برای دوسال پیشه:)

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    همه ی ما

    هیچ‌کس خودش را در هیچ رابطه‌اى مقصر نمی‌داند!

    همه‌ى ما آنقدر غرور داریم،

    که همیشه حق را به جانبِ خودمان می‌دانیم 

    از نظر خودمان، فرشتگانى هستیم،

    که داشتیم زندگیمان را میکردیم 

    که یک نفر آمد و ما را با خاک یکسان کرد و رفت... 

    داخلِ شعرها داخلِ متنها میگردیم 

    دنبالِ جمله‌اى که طرف مقابل را بکوبد و ما را مظلوم‌ترین آدمِ دنیا نشان دهد...

      گاهى یادمان میرود آدمى که الان میخواهیم سر به تنش نباشد،

    تا دیروز پُزَش را به عالم و آدم میدادیم! کمى انصاف شاید... .

     

    علی‌قاضی نظام

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰