۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

روزنوشت

1

من تا حالا خودم برای خودم چادر رنگی نخریدم..

دوتا داشتم اوناهم سوغاتی بودن وبه درد نمیخوردن..

برای اولین بار رفتم بخرم..هواسرد بود ژاکت پوشیده بودم پالتوام روش دستامو دیگه نمیتونستم بالا ببرم:|

همه ی مغازه هارو گشتیم ولی من نپسندیدم:|دیگه رسیدیم به آخری که پارچه های قشنگی هم داشت..

مامانم گفت دیگه باید همینجا بپسندی:|

رفتیم داخل پسندیدم چندتارو!

پارچه رو داد پیش خودم گفتم:یعنی باید بازش کنم؟کی جمعش میکنه پس؟؟بیخیال

همونجور که تاخورده بود انداختم رو سرم

پسره حدودا17 ساله خندید گفت خانم اینجوری که چادر سر نمیکنن:))

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۹ بهمن ۹۵

    روزنوشت

    1

    قالب جدید چطوره؟؟:دی

    چرا پست میزنم.فونت اینجوری میشه؟:|پیش نمایشش که درسته منتشر میشه این ریختی میشه:|

    لازم به ذکره هنوز کلی عیب داره:|

    ولازم به ذکر تر که ریخت 99درصد پستام خیلی زشت شد:|

    معصومه جان شاهد تلاش بنده بودن:))

    ببینید:|

     

    2

    خالم یه جمله جدیدا افتاده سرزبونش..میگی مرسی..میگه:بهش برسی:|

    دیشب سر سفره شام بودیم..بابا شامشو خورد تشکر کرد پاشد گفت:مرسی

    اومدم بگم بهش برسی..(بهش)از دهنم دراومدم بقیشو خوردم:|

    مامانم اخم کرد رو به من گفت:غلط کردی به کی برسه هان؟؟0_o

    :)))

     

    3

    مامانم به درجه ای از معرفت و کمال رسیده که تمام اخلاقام دستشه:|

    مثلا میدونه لجبازم بگه فلان کارو بکنم بلافاصله میگم نه

    واینکه طاقت نمیارم خونه نامرتب یا ظرف نشسته باشه..

    بهش میگم پاشو کارای خونه رو انجام بده.یه لبخند میزنه..تهش یه بوس میفرسته وسپس میخوابه یا کار قبلی ادامه میده:|

    درنهایت از خونه خارج میشه ومیدونه وقتی برگرده من طاقت نیوردم دست به کار شدم و خونه مثله دسته گله


  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۶ بهمن ۹۵

    روزنوشت


    1

    _راستی نگفتی آخرش چیکار کردن؟

    خاله زیر چشمی با اخم به من نگاه میکنه ومیگه:دیروز میخواستم بگم ولی ستاد امربه معروف و نهی از منکر زد وسط حالمونo_O

    ازبس همیشه وسط بحث غیبت و تعریف زدم تو برجکشون:))

    لقب کم داشتیم اینم اضافه شد:|

     

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

    خواستگاری درخواب

     

     

    پیرو پست قبل که گفتم دختر خالم از بله برون اومده..وبعداز تلاشش برای چپاندن(فروکردن) نصف ساندویچ به حلق بنده:|

    داستان خواستگاری روتعریف کردن..

    عروس که تفاوت سنیش با داماد۱۱سال بوده پدرش۷سال پیش فوت میشه..

    چندماه پیش فردی(پدردختر)به خواب پسر میاد و میگه یک امانتی دارم امانت دارهستی مواظبش باشی؟

    جریان این خواب های ادامه دار به حدی میرسه که خواب و خوراک از آقا پسر که پسری مذهبی و متدین هست(درحدی که نصف سال روزه است)میگیره..

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۳ بهمن ۹۵

    1/2+3+4:دی


    1

    دخترخالم متولد۷۲بچش۴ماهه است دیروز رفته بود بله برون(جریان خواستگاریشون به شدت جالبه پست بعدی تعریف میکنم)

    بعد پذیرایی کرده بودن ازشون آورده بود,به زور میداد دهن من میگفت بخور بختت باز شه زودی عروس شی:|

    میگم چه عجله ایه؟:|میگه حیفی زودترعروس شو خیلی خوبه:|

    الانم نشسته کنارم فحش میده میگه زودتر عروس شو:|

     

    2

    یه سوال!!

    کسی که دیپلم تجربی داره میتونه کنکور انسانی شرکت کنه؟؟بدون اینکه دروس اختصاصی اون رشته رو پاس کنه؟؟

     

    3

    مترسک برگشته^_^بسیییییی خوشحالم:)ولی هنوز دلم میخواد فحشش بدم:|

    خوب یا بد..من به بیانو بلاگرا به شدت وابسته شدم..یکی دوروز که نمیرسم بیام دلم برای تک تکتون تنگ میشه:)

    و از ناراحتیتو ن ناراحت میشم حتی ممکنه دلم بگیره و گریه کنم:)

     

    4

    یه چیز دیگم میخواستم بگم یادم رفت/


  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۲۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱ بهمن ۹۵

    روزنوشت

    1

    امروز دیگه روز آخره,مامان بابام ان شاالله فردا میان

    خیلی مزخرف گذشت خیلی


    2ضخیم

    پسرخالم۵سالشه..یه فحش باحال داره

    میگه:سگ تو پدرت لعنت!

    بعد ازکلی فکر متوجه شدم این ترکیب سه تا فحشه:|

    خالم برای بار سوم امروز زنگ زد خونشون

    پسرخالم گفت:اه تو چقدر زنگ میزنی و تلفن قطع کرد:)))

    دلم خنک شد:|

  • ۵ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

    شب نوشت


    1

    دلم میلک شیک میخواد با کیک بستنی های بستنی ایتالیایی..راستش هوس پپرونی ام کردم یکم

    اینجا تاریکه!همه خوابیدن!

    من گرسنمه:|شام نخوردم:|


  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

    روزنوشت


    1

    خالم یه سوال پرسید خواهرت چطوره؟!

    الان یه ساعته بحثه..

    هرچی میگم مادربزرگ غلط کرد شکر خورد..

    ول نمیکنه...

    الان دقیقا رسیده به اصلاحات ارزی..

    نشستم کتاب جلومه دونه دونه دارم موهامو میکنم..

    مادربزرگ شکررررررخورد ول کن:/

    این پیرزنا چرا انقد حرف میزنن:|||


    2

    امتحان قبلیم شنبه بود..

    بعدی فرداست..

    من تازه شروع کردم بخونم:|

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۲۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۲۵ دی ۹۵

    برای او



    میبینی همه چی عوض شده..

    ما هرروز بد تر شدیم..

    دلتو خون کردیم..

    دل خودمونم خون شد..

    خیلی وقتا گفتیم بیا..ولی آقا..اینا خط به خطش خط همون نامه های کوفیه!

    کجا بیای آقا؟؟

    به امید کی؟

    همه بدشدیم آقا..خدا بود ناخدا پرستیدیم1..

    دلا که پاک نیست..

    الغوثا به آسمون نمیرسه..

    دل شکستیم..با حرفامون زخم زدیم..

    جایی که باید حرف میزدیم لال شدیم..

    آقا..

    کوفه است..

    کوفه آقا..کوفه!

    اگه صدات کردیم خودمون بریده بودیم..

    اگه دعا کردیم واسه گره های زندگیه خودمون بود..

    عجل فرجهما خلوص نداشت..

    آقا..

    ببخش..

    ببخش که تو دعا میکنی و ما دلتو خون..

    حال هممون بده آقا..

    بد خیلی بد..



    1*از دکلمه های علیرضا آذر

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۴ دی ۹۵

    روزنوشت


    1

    ساعت بیدارشدنم رسیده به5:45دقیقه صبح..

    کوزت وار صبحا پامیشم صبحونه داداش آماده میکنم لقمه و میوه مدرسشو..

    بعدم خونه رو تا ساعتای8:30/9 برق میندازم

    با این وضعی که پیش گرفتم تا10روز دیگه خونه تکونده شده وبرای عید آماده است:||

    روزه اول خیلی سخت گذشت:|درحدی که آمپرزده بودم حسابی از دست همشون:|


    2

    امروز صبح یه حربه به کار بردم برای خاموش موندن تلویزیون

    فیشش رو کشیدم که خاله نتونه روشنش کنه:|

    داشت جواب میدادا عالی بود منم نیشم باز بود..

    که متاسفانه فیش و دید و الانم تلویزیون روشنه:|

    :(((

    میفهمین حالم از تلویزیون بهم میخوره؟؟:||||ما تو خونه هفته ای گاها یه بار تلویزیون روشن میکردیم:|

    از تلویزیون وتمام برنامه هاش متنفرررررررررررررررررررررم:|


    3

    من پرم از یه عالمه حس..

    دلتنگی..

    عصبانیت..

    خشم..

    دلگیری..

    خودآزاری..

    ازخودم شکارم...

    رابطه ام با خدا خوب نیست..

    واین یعنی من خوب نیستم!


  • ۹ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵