۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

پهلوانی پنبه ای..

 

نه فضیلم

نه امنم!

عاق شده ای هستم

بی وزن..

پهلوانی پنبه ایم که بعد از جدا جدا شده الیافم،

"حلاج" شده ام...

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۶ شهریور ۹۸

    آن حبابم که نفس تازه کند میمیرد

     

    دلم به رنگ اناری پر از بهانه شده

    هزار بار شکسته، هزار دانه شده

     

     

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸

    این فیلد نمیتواند خالی باشد

     

    1

    هیچوقت نمیشه با این بچه ها نخندید..

    شاد نبود،جیغ و داد نکرد،ازونجایی که جلوی بقیه آروم و بی سرو صدام

    امروز آآقای ر میگفتن این صدای کدوم کلاس بود؟با دیدن من گفت کلاس خانم ق که نبوده! خانم ق نبودن، دیگه کدوم اساتید کلاس داشتن؟

    که لبخند زدم و گفتم کلاس خودم بود:)

     

    2

    امروز رفتم پیش بابا،

    از نزدیک کار خودشو همکاراشو دیدم

    بعضیا و رفتاراشون..

    و جدا دمشون گرم که انقدر خودداری دارن و درمقابل حتی فحش دادنا آرومن..

    اونم آدمای زبون نفهم این منطقه جدیدی

     

    3

    نیستم اکثرا فکر میکنن سرم گرمه کلاسامه...

    ولی خیلی فراتره

    نمیدونم چی بگم حتی..

    خدا به دلای شکستمون نگاه کنه..و خودش بسازه

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۳ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸

    بعضیا بنزم سوار شن ...

     

    1

    وقتی باهام تماس گرفتن و گفتن میخوایم کلاس فلان استاد بدیم بهتون خیلی خوشحال شدم

    ولی نمیدونستم قراره اینجوری پوستم کنده شه..

    بچه هایی که جلسه پنجم صفر بودن،و جلسات قبل معلمی داشتن که بهشون درس نمیداده اصلا ولی نازشون میکرده و حالا منی که درس میدادم رو و ازشون میخواستم تکرار کنن،باهام لج کرده بودن!

    روندی که توی کلاسای دیگم به راحتی پیش میرفت اونجا عین کوه کندن بود

    روزی که مسئول کانون صدام زد و گفت مادر بچه زنگ زده گفته خوب درس نمیدی

    خیلی حالم گرفت،چون داشتم زحمت میکشیدم..مسئول گفت من صداتو میشنوم میبینم داری هرجلسه چیکار میکنی

    جلسه بعد که رفتم بایه حالت گرفته ای بهم گفت اون بچه رو فرستادم کلاس خانم الف،پرسیدم کی بود؟؟

    گفت آرش!با شنیدن اسمش برق از سرم پرید انتظار شکایت از هر والدینی داشتم غیر این چرا؟؟

    میگمتون

    با بچه ها رفیق شدم روند عوض کردم و کم کم رفیق شدیم

     

    2

    با رفتن آرش انگار سبک شده بودم خانم الف علاوه براینکه بهترینای موسسه است و من همیشه کارشو تحسین کردم.فامیل رئیس کانونم هست،و فارغ از روابط فامیلی به قدری خوبه که بچه ها براش سرو دست میشکنن

    میدونستم خانم الف باهاش به مشکل میخوره و خورد،بچه هیچی درس یاد نمیگرفت گوش نمیداد تکرار نمیکرد انگار که توی هپروته!

    من خوشحال شدم!چرا؟چون علی رغم زحماتم باهام اینجوری برخورد شده بود وهمه فهمیدن عیب از من نبود

     

    3

    دیروز قبل کلاسم توی اون یکی آموزشگاه رفتم تا کارنامه بچه هارو تحویل بدم مسئول بهم گفت چندتا مشکله برو بعد کلاست بیا حرف داریم

    عصبی بودم به خودم گفتم اگه باز بگه بچه ها فلان حرف زدن قاطی میکنم 

    رفتم،گفت امروز صبح مادر آرش اومده بود اینجا!

     

    4

    مادره بعد رد شدن فرزندش زنگ میزنه به رئیس و گله و شکایت و بد دهنی استاد ازش میخواد بره آموزشگاه

    مادر با اومدنش، معلم اولی،من و بعد خانم الف رو یه جا میشوره و آشی میپزه برا هرکدوممون

    و نکنه جالبش میگه بچم گفته مسئول شما زده گوششو هولش،داده!

    و جالب تر زیر بار نمی رفته بچش میفته!

    هر چی هم رئیس میگفته باز حرف خودشو می زده

    برا بستن دهنش میگن که بزارید دوباره بخونه اگه قبول شد من دو ترم میفرستمش بالاتر!

     

     

    3

    اوج داستان ازینجاست که این بچه قراره بیاد سرکلاس من!

    مادری که به راحتی حیثیت ادمو میبره

    و بچه کودنی که به راحتی دروغ میگه

    البته که انقدر حواسم هست با کوچکترین موردی زنگ بزنم رئیس و خودم روشنش،کنم قبل اینکه بخواد کسی حرفمو بزنه!

    مسئول کانون گفت تحت هر شرایطی به این زن نه رو بدم نه محل وگرنه جدا از دیوونه کردنم سوار سرم میشه

    مادره گفته من شماره استاد رو میخوام و باید برا من بنویسه قشنگ که چی به بچم درس داده!

    با شنیدن این حرف گفتم به محض مطرح کردنش با من میگم من معلم خصوصی بچه شما نیستم،شماره بنده هم شخصیه امری داشتید با آموزشگاه صحبت کنید!

     

     

    4

    اینارو گفتم که بگم که بدونید قراره این ترم با چه آدمی روبه رو شم!ولی شاید باورتون نشه یجورایی خوشحالم

    این آدم آدمیه که به راحتی ممکنه بیاد در کلاسم و هرچی به دهنش رسید بهم بگه

    و یا زنگ بزنه رئیس کانون و بدمو بگه

    منو میگید دارم یه چالش میبینمش!💪

     

    5

    بعضی آدما بنزم سوار شن دهاتی هستن!اون دو شعبه از آموزشگاهمون که من درس میدم مناطق پایین شهرن،دانش آموز دارم خودش کار میکنه خرج کلاسشومیده، یا دانش آموزی که پدر نداره مادر تا اخر شب کار میکنه و بچه ها خونه دیگرانن تا اخر شب خواب و درس درستی،ندارن!

    و درعین حال دوتا از بی شخصیت ترین و بی شعور ترین بچه هایی که باهاشون مواجه شدم، که یکیش همین آرشه!از خانواده های ثروتمندین که با دوبنده و لباسای شیک میان،ولی شعور؟حتی اون یکی شعبه که بالاشهر و بهم خیلی نزدیک تره رو نخواستم برم،چون برخورد مسئول اون دو موسسه خیلی بهتره،رئیس همشون یک نفره،پرسنل مختلف!

  • ۱۲ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸

    چند ثانیه


    امروز فیلمی دیدم از دوربین مداربسته‌‌ای، که در آن زنی می‌خواهد از خیابانی رد شود. و اگر توضیحات پایین فیلم را نمی‌خواندم، شاید هیچ‌گاه تا انتها نگاهش نمی‌کردم. چرا که هیچ‌ مسئله‌ی حیرت‌آوری در فیلم نبود.

    زن دیگری از آن سوی خیابان می‌آمد این‌ور. رسید کنار زنی که ما فقط حجم سیاهی از او می‌دیدیم. انگار که آشنای دوری باشند یا همسایه‌ای. و شاید هم سری تکان دادند به هم که سلام. زنی که می‌آمد، خارج شد از کادرِ بی‌کیفیت تصویر.

    و زنی که باد کم رمق مرداد به لبه‌های چادرش می‌زد و ایستاده بود در مرکز تصویر لرزان، پا گذاشت به آسفالت داغ نرم. تا وسط خیابان هم رفت. و یک لحظه و شاید اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم برای چند ثانیه‌ ایستاد، برگشت و به جایی دور یا نزدیک نگاه کرد. وما در فیلم، نمی‌دانیم چرا و به چه. فقط می‌توانیم از کیفیت ایستادنش حدس بزنیم.

    و بعد، دوباره که قدم برداشت، نرسیده به جدول سیمانی آبی و سفید، توضیحات پایین فیلم جان گرفت... ماشینی می‌کوبد به زن. و آن‌چه دوربین نشان می‌دهد چرخیدن زن است در هوا. پروازی دوار. پرتابش به دورتر. حجم سیاه، در پایان ماجرا دیگر وجود ندارد. و اگر باشد، تکه‌هاییست جدا افتاده. خالی‌ از جان. ارجعی الی ربک.‌

    اما آنچه مرا وا داشت بنویسم، نه حجم سیاه زن است در ابتدای فیلم و نه، فقدانش در تصویر نهایی. بلکه آن لحظه‌ایست که ایستاد. چادر تکاند. و به جایی دور یا نزدیک نگاه کرد. و البته می‌توان این‌گونه گمان کرد که اگر آن توقف کوتاه نبود، شاید آشناهای دیگری می‌دید مانند زنِ ابتدای فیلم، یا می‌رفت خرید و بعد برمی‌گشت خانه. غذا می‌پخت. کتاب می‌خواند. آهنگی گوش می‌داد. سرخابی به صورت می‌کشید. و بود. ممکن. واقعی. نه اینطور خالی از هر حضوری.

    و آن لحظه‌ای که ایستاد، آن توقف چندثانیه‌ای، تمام معناهای ممکن را تغییر داد. معنای پیمودن را. خیابان را. توقف را. انگار به طعنه بخواهد یادمان بیندازد که همه‌ی‌ ما در حال عبور از همین خیابانیم. پایان، حقیقتِ پوشیده هر آغازی است. فردای دیر یا فرداهای دورتر خواهد آمد.

    و ای کاش، همین حالا کمی توقف کنیم. نگاه بیندازیم به آنچه بودیم. به آنچه دوست داشتیم، باشیم. به آنچه اکنونیم. شاید حالا، همان لحظه‌ایست که باید تصمیم بگیریم برای روزهای کوتاه پیش‌رو. که می‌تواند عاشقانه باشد یا نومیدانه، شاد یا پراندوه، در کنار معشوق یا قرن‌ها دور از او.

    چرا که همه‌ما، حجم سیاهی هستیم در تصویر دوربین مداربسته‌ی خیابانی که نام اصلی‌اش لابد، نرسیدن است...


    #مرتضی_برزگر

  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • چهارشنبه ۹ مرداد ۹۸

    و بعد از مدت ها،روزنوشت


    1
    دوشنبه شب عروسی دختر عمم بود رفتم پیش مادر بزرگم
    گفتم سلام مادربزرگ خوبی؟ گفت سلام عزیزم خوبی
    نینیتون چطوره؟گفتم جانممم؟گفت نینی تو راهی؟
    خودمو معرفی کردم و بعد تو افق محو شدم،
    فکر کردم با عمم منو اشتباه گرفته که باردار شده
    نگو امروز فهمیدم با دختر عمم اشتباه گرفته که 14سالشه:|


    2

    دیروز مراسم سوم  موقع خداحافظی عمم گفت دیگه بی خبر شیرینی میخوری؟
    گفتم جان؟اون یکی عمم گفت اا نامزد کردی؟
    گفتم نه بابا
    دختر عمم پرسید چه خبره؟
    عمم:سمیرا نامزد کرده
    =اووو کیه؟
    @بابا بیخبر؟
    _کیه چیکارست؟:|
    +بابا چرا حرف الکی میزنین؟؟
    عمم:آره دروغ نگو
    دقایقی بعد من درماشین خطاب به بابام
    +لازمه بازم تکرار کنم فک و فامیلت از دم عتیقه ان!:|


    3

    تیکه کلام من وقتی هرچیزی جوری که باید نیست!
    عجب خریه!
    میتونه انسان، انگشت،کتاب، مداد،کلید و حتی اگه یه شاخه مو باشه


    4

    چندروزه به طرز عجیب و کاملا بی دلیلی حالم بده..
    همه ی بدنم بهم ریخته واقعا چرا؟😑

    چهارشنبه سرکلاس حس کردم الانه از حال برم و بیفتم زمین


  • ۱۷ پسندیدم:)
  • ۲۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۴ مرداد ۹۸

    قهقهرا



    و انتهای تنهایی اونجاست که دیگه نه منتظر کسی هستی..

    نه امیدی به پیام کسی داری...

    همون لحظه که دست از تمنای درونی ای برمیداری که هیچکس جز خودت ازش خبر نداشت..


  • ۲۲ پسندیدم:)
  • ۱۱ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۲۸ تیر ۹۸

    سیمرغ شایدم خر!


    چند وقت پیشا نزدیک در حیاط نشسته بودم یهو دیدم از اسمون صدا اومد قووووداااااا و یه چیزی فرود اومد وسط حیاط، برگشتم رو به مامانم گفتم مامان یه چیزی افتاد:رفتم بیرون دیدم یه مرغ نوجوون تو باغچه است..

    مامانم اومد گفت چیه؟گفتم به حق چیزای ندیده از اسمون مرغ میباره:|

    کمی بعد یه پسر بچه در زد گفت جوجه من افتاده تو حیاطتون؟گفتم بله:|

    یه ساعت دنبالش کردیم تو حیاط این میگفت قود قود قود قداااااا و جاخالی میداد

    سر آخر گرفتیم دادیمش..

    امروز داشتم از کلاس برمیگشم با صحنه ای روبه رو شدم یه مرغ همچنان نوجوون با کاکل موهاش چتری بودا انقدر این باحال بود..هی داشتم نگاش میکردم میخندیدم، گفتم عجب دوره زمونه ای شده تو کوچه ها مرغ میره میاد

    رفتم تو به مامانم که داشت با تلفن حرف میزد گفتم زود قطع کن بیا اینو ببین باحال ترین و عجیب ترین مرغیه که دیدم..

    که ایفن زنگ خورد و یه پسره که گویا با مامانش داشتن رد میشدن پشت ایفن گفت این مرغه برا شماست،که گفتیم نه و زنگ همسایمون زد..

    همسایمون که گویا این مرغه یکی دوبارم خونه اونا رفته بود به پسره گفت الان میام و چادر پوشید اومد دم در..

    سه تا ادم وایساده بودیم و این مرغم با کاکل باحالش سینه سپر کرده و بود جلومون رژه میرفت هر کار کردیم بگیریمش نشد..

    همسایمون میگفت همین یکیه ها!انقدر فضوله که فقط این میپره اینور اون ور..

    آخرش فرستادیمش تو گاراژ همسایه و همسایه بعد پنج دقیقه مذاکره دیدیم بامرغ نوجوان در زیر بغلش اومد بیرون رفت خونه صاحب مرغه😂😂

    یعنی برا اولین بار دلم خواست حیوون خونگی داشته باشم اونم این مرغه...

    یه مرغ خری بود نمیدونین😅😅عاشق چتری موهاش شدم اصلا!خیلی خره😂

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۱۹ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۸ تیر ۹۸

    موهایم هوس دست نوازش دارند..


    لعنتی اسمش سردرد است. اوج که میگیرد، درد بی درمان است...تمام جسم و جانم را زیرو رو میکند..آن روی مدفون شده را....
    انگار که گدازه ای در جمجمه ام گذاشته باشند همانقدر تبدار..میسوزم...
    داشتم میگفتم آن روی مدفون را، آن دخترکی که مدت هاست زنده به گور کرده ام، این درد بی امان جان دوباره میدهد..
    تو بگو با دردی که به اوج رسیده،نای مقاومت با دخترک هم میماند؟ دخترکی که همیشه در پستوی قلبم دفنش کرده ام تازندگی راحت تر باشد..
    اصلا بگو ببینم مگر این همه بی تابی،دلنازکی و بیقراری در قلب نیست؟پس این سردرد چه میخواهد؟
    با این خیره سر ساختن کار من نیست..آنقدر بعید بوده که حالا آرام کردنش را نمیدانم..او که می آید ضعیف میشوم..شکننده..بی تاب!
    اگر بالشت زیر سرم را لمس کنی داغی اش خبر از تب الودی دارد، با این همه دخترک هوس دست نوازشی را دارد که خوب میداند از کم ترین گرمای بند بند انگشتانش خواهد سوخت، با اینکه میداند با گرمای آن دست تب آلوده تر از قبل ذوب میشود..اما،
    موهایم، هوس دست نوازش دارند...


  • ۲۲ پسندیدم:)
  • ۱۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸

    خلاصه که اینجوری باش😉


    اوایل سال 98 بود فکر کنم،رهبر عزیزمون یه سخنرانی داشتن که من متاسفانه خودم نشنیدم پدر شنیده بود و تعریف کرد و از پختگی و دلگرمی کلام رهبر گفت در بخشی از صحبت ها رهبر با این مضمون حرف میزنند که فکر و ذکرمون فقط این نباشه که تحریما تموم شن..تموم میشن. فکرمون باید این باشه که جوری مطرح باشیم که مثل قدرت نظامی و تسلیحاتیمون کسی جرئت تحریم کردن مارو نداشته باشه.
    چندروز پیشا جایی مهمونی بودیم تلویزیون روشن بود و اگر اشتباه نکنم امام جمعه موقت تهران توی سخنرانی رو به کشورای دیگه گفت شما هایی که پولای کلان حاصل از نفت کشور های مسلمان میدید و از آمریکا تسلیحات میخرید..پیشرفته ترین پهبادشونو دیدید؟بچه های این خاک درست به موقع و هوشیارانه ترکوندش!شما میخواید چرا نمیاید از ما بخرید؟و با پوزخند گفت: خیالتون راحته تازه ما که ارزون ترم حساب میکنیم باهاتون😉
    کاری به سیاسی بازی ندارم،نیاید کامنت بدید حوصله ندارم😄
    اینارو گفتم که توی زندگیمون نتیجه بگیریم ازش
    به جای اینکه ناراحت باشیم و غصه و فکر و ذکرمون انتخاب شدن و رد شدن باشه!جوری باشیم که نداشتنمون برای بقیه یه ضرر و کمبود باشه،یه حسرت:)


  • ۱۸ پسندیدم:)
  • ۱۲ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲ تیر ۹۸