۰•●کـاغـذ سفــید●•۰

You are ENOUGH!

من پای بدی های "تو" هم میمانم

 

ساعتی را میهمان من باش..
خیالت راحت تنها یک مهمانی ساعتی است، راه ما از همان اول جدا بود و هست..
دیگر اصرار به گره خوردن این راه نیست،اصرار که نه،حتی میل و اشتیاقی هم نیست..
اخریین بار که خواستی گره را باز کنی، کور بود!
بند بندش پاره شد..
بیا مثل دو همسایه ی قدیمی،مثل دو همسفر قدیمی، هم نیمکتی چه میدانم اصلا هرچه تو بگویی..
بیا ساعتی باش و بعد برو..
مثلا بیا از آب و هوا بگوییم، از آینده ی متفاوت از تصوراتمان..از حال و هوای امروز بگوییم
از برف و باران و سیل..
فنجانت را بغل بگیر و  از سادگی خیالات قدیم بگویی..
تو بگویی و من لبخند بزنم..
لبخند بزنی گاهی هم تلخند، بعد بگویی: یادت میاد...؟
لبخند بزنم و سر تکان بدهم..
بگذار تصور کنم..یکباره یادت می اید اما شجاعت پرسیدن نداری،حرفت را ذره ذره قورت میدهی تا شاید از یادت رفت..انچه سال ها از یاد برده بودی.
ثانیه ای خیره در صورتم میشوی و لبخند کجی میزنی نفست را بیرون میدهی و سعی میکنی مثل همان روزها به خیالت واقع بین باشی..
منم مثل آن وقت ها بغض کنم و نگویم چشمان سیاهت را بستی و به خیالت میبینی..
بحث را عوض کنیم
بیا به بند بند قصه ی اشتباهمان بخندیم شبیه دوستانی که خاطرات شیطنت ها و سادگی هایشان را مرور میکنند نگاهمان در هم گره خورد پوزخند بزنیم و رو برگردانیم..
شاید وقت رفتن که رسید از دهنت پرید و مثل آن روزها نیم وجبی صدایم زدی..در چشمان هم لبخند بزنیم..
از آن لبخند ها که مرز بغض و شادی نامعلوم است..
راستی نگفتی ساعتی را کنار هم باشیم مثل دو ...؟

 

+خیلی وقت بود دلم میخواست بنویسم ولی نمیدونستم از چی بنویسم!چه سبکی بنویسم،یا درمورد چی

 

+عنوان از علیرضا آذر

 


دریافت

  • ۱۰ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸

    غم پروریم


    یوقتایی جوری سردردم که بغض راه گلومو میبنده،میدونم میتونم اشک بریزم ولی میگم اشک فایده نداره...

    یاد وقتایی که میترسم و میدونم عاقبت باید برم تو دلش میوفتم همون لحظه که با ترس میرم تو دلش،همونقدر منطقی..

    بدیش اینه برعکس بقیه که وقت درد صداشون در میاد و آه و غرو داد و نمیدونم هرکاری که بشه حواس بقیه رو جلب کرد، من به شدت مظلوم میشم و ساکت، حتی در بدترین حالتم جیکم در نمیاد..

    مثل امروز که وقتی حدودای ساعت پنج رسیدم خونه درازکش افتادم و هنوز مانتو و چادرم روی مبله و باقی لباسا تنم،و نتونستم تا بالا برم و بزارم،نه چیزی خوردم نه خواستم.. مثل امشبی که میدونم از درد خوابم نمیبره و صدامم در نمیاد و شاید عاقبت نصفه شب برای یه ذره آرامش و فرار از کلافگی درد و بی خوابیش راضی شدم و پناه ببرم به مسکن..

    راستی این چه حس درونیه عجیببه که باعث میشه من انقدر جلو درد تخس باشم واسه داشتن هرنوع تسکینی مقاومت کنم و سکوت کنم..جیکم درنیاد

    گفته بودم وقتی چه از درون چه بیرون درد عمیق دارم خیلی مظلوم و ساکت میشم؟ این یعنی دیگه ازون آستانه هم رد شده و نایی ندارم.. وگرنه اگر یکم کمتر بود که نا داشتم درد عصبیم میکرد نه مظلوم و بی صدا..

    واقعا چرا؟

  • ۹ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۸

    شب نوشت ،برعکس اختتامیه چی بود؟:|(همون) سال

    1

    فقط میخوام بگم انقدر رسوای عالم شدم که اومدم سفره پاک کنم
    پسرخالم به زور اصرار که بده من پاک کنم و منم انکار که نه زشته
    خلاصه بعد کلی کش مکش گفت میخوای سفره پاک کنی که نبرنت ظرف بشوری؟
    من😐
    +آره لعنتی ول کن:|


    2

    بیشتر از هرکسی جلوی یکی از پسر دایی هام ضایع شدم و سوتی دادم!فک کنم دیگه باهاش ندار شدم😐ازین بیشتر ضایع تر نداریم اصلا
    سر سفره ناهار مامان ته دیگ سیب زمینی کشید،من کنارش بودم اون طرف بابام و کمی اون طرف تر پسر دایی،
    بعد در حالی که چشام به سیب زمینی بود مامان برا خودش برداشت به بابام تعارف کرد و بعد گذاشت جلوی بشقاب پسر دایی و گفت عمه بخور😐
    من که حرصم گرفته بود بدون توجه به آدمای سرسفره با حرص  به مامانم گفتم نمیشد اول به من بدی بعد بزاریش اونطرف؟:|
    یهو نگاه کردم دیدم پسردایی درحالی که دستش داخله سیب زمینیاست در کسری از ثانیه گیج نگام کرد و بلافاصله خندید و سرشو آروم تکون داد،یه تیکه سیب زمینی شکست برداشت و باقیشو داد دست مامانم
    احتمالا هم تو دلش گفته،بیا،بیا بخور گشنه:|
    ضایع شدم،ولی وقتی دیدم دست مامان دراز شده و داره سیبارو میاره طرفم پیش خودم گفتم ارزششو داشت که یهو پسر خاله پسر دایی و دخترخاله ی به ترتیب5،5 و2.5سالم گفتن ماهم میخوایم و ادامه ته دیگه در ظرف اونا خالی شد:|


    3

    داداشم از پای بازی پا شد متفکر،میگه فک کنم روابط خانوادگی بهم خورد،میگم چرا؟میگه ابوالفضل تیر خورده بود بهم گفت بیا بهم جون بده ولی نرفتم گفتم دارم تو اتاقارو میگردم برا جون ولی دروغ گفتم، پشت بوم قایم شده بودم داشتم نگاش میکردم😐


  • ۱۴ پسندیدم:)
  • ۱۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • جمعه ۱۶ فروردين ۹۸

    کو دلی؟؟

    گفته بودم که به دریا نزنم دل اما..

    کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم...





    دریافت

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۷ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸

    من در میان و جمع و..


    توانایی کنترل بر نفس هنر بزرگیه،هیچ راهیم به جز ریاضت کشیدن نداره..

    خشمتو کنترل کنی غمتو،علاقتو، ذهنتو، شهوتتو،خوابتو ،خوراکتو

    درواقع مقوله آرامش و غم امور درونی هستن،یعنی آرامش مانا آرامشیه که در درون ساخته باشی..

    این آرامش مانع از تحریکات بیرونی میشه.. یعنی حسی درونی که نه از محرک های بیرونی آسیب میبینه و نه سرگرم و خوش

    که البته گفتم راهی به جز مخالفت با نفس نداره،

    چجوری؟مثلا خوابت میاد خودتو مجبور کنی نصفه شب پاشی نماز شب بخونی..

    یه غذای خوشمزه هوس کردی و دیدی ولی نخوری

    یه فیلم وسوسه برانگیز (قرار نیست مستهجن باشه) بخوای ببینی نبینی

    یه چیزیو دوست نداری به کسی بدی و بدی..

    درواقع نه از لحاظ مذهبی بلکه خیلی عادی در هر امری با نفست مقابله کنی،دلت میخواد فیلم مورد علاقتو ببینی

    ولی خاموش کنیو بری ورزش کنی

    یجوری این نفس کلافش کنی تا کنترلش دستت بیاد..

    غیر این باشه ضعیفی..

    من ضعیفم،

    کنترل ذهن یه توانایی فوق العاده است ولی من ندارم..

    گاهی از دست خودم شکار میشم..

    چیزی که به عینه برا همتونم روشن شده من اشتباه تایپی زیاد دارم!

    بی سواد نیستم قواعد می شناسم،املا بلدم ولی در لحظه نمودش غلط میشه، گاهی یه پست بی غلط به دلم میمونه

    یه اشتباهات عجیبی در ساده ترین موارد یا دستم میخوره،یا میخواستم چیزی بگم و وسطش پشیمون شدم و اصلاح نکردم،یا دارم یه چیزی مینویسم ذهنم یه چیزی پیشنهاد میده و اینا قاطی میشن

    البته عوامل زیاد دیگه ایم داره..یه سر داریم هزار سودا:)

    نمیدونم اینارو چرا گفتم.. شاید چون در درونم به اون آرامش نرسیدم..

    و این ضعف ها شده عامل این غم یهویی

    میدونید یه تعادل درونی لازمه،خیلی لازم

  • ۱۳ پسندیدم:)
  • ۵ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۸ فروردين ۹۸

    روزنوشت


    1

    بابا اعتکاف بود،نشسته بود پای سخنرانی و خیلی غرق در سخنرانی که یه نفر میاد مصاحبه کنه به ترتیب میپرسه چرا اومدین اعتکاف هرکسی یه توضیح بلند بالای آنچنانی میگن تا میرسن به بابام
    بابا هم که از حس اومده بود بیرون نگاه میکنه توصورت طرف میگه: بهرحال این یک مسئله کاملا شخصیه😐

    2

    یه سوالی که مطرحه اینه که بلاخره این دوربین جلو راست میگه یا آیینه،اگه ما خوشکلیم این دوربین جلو غلط میکنه انقدر آدم زشت نشون میده😐

    3

    دختر خالم ظهری اومد گفت میای بازی کنیم؟گفتم نه میخوام بخوابم..
    بعد مامانش اومد بخوابه،گفت مامان ممه میخوام، پسکونکم(پستونک😅) رو بیار.
    گفتم:مگه تو بزرگ نشدی؟
    تو صورتم نگاه کرد گفت:ساکت شو
    جوری ضایع شدم که ساکت شدم
    دوباره گفت:تو مگه نمیخواستی بخوابی؟
    گفتم:آره
    گفت: پس ساکت شو بگیر بخواب😐😐


    4

    این مادر پدرا هرکارم میکنن آخرش این بچه ها با دوجلسه مهد کلی فحش و.. یاد میگیرن
    برا خالم تعریف کردم دخترش چحوری ضایعم کرده
    گفت این صبحی ساعت5 از خواب بیدار شده میگه ای بیشعورا چرا نمیفهمید من پسکونک میخوام چرا نیوردینش.
    شوهر خالم پامیشه نازش میکنه میگه بابا گریه نکن میریم میاریمش
    برمیداره میگه:ساکت شو، برو نمیخوام صداتو بشنوم، نمیفهمید که نفهما
    خالم میگفت شوهرش هیچوقت تو عمرش تا این حد کم نیورده بوده:))
    خلاصه کاری میکنه شوهر خالم پاشه سحر بره بیمارستان برا خانم پسکونک بخره:|


    5

    هی اونایی که کلی عیدی میگیرین

    اونایی که من دبیرستان بودن800/900جمع عیدیتون میشد و از من پنجاه تومنم نمیشد

    میخواستم بگم از همتون متنفرم😐بچه بودم با عیدیام یه تفنگ ترقه ای شیک گرفتم الان فشنگا ترقه ایشم نمیتونم بگیرم:|


  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۴ فروردين ۹۸

    شب نوشت اختتامیه سال😁


    1

    اصولا ریکواستای پیج شخصیمو نگاهم نمیکنم..یا مرد آشنان و من مرد تائید نمیکنم

    یا دخترن و دلم نمیخواد ریختشونم ببینم😂و یا ناشناسن یا ندیدم و نشناختم..

    خلاصه که همیشه یه رقم بالاییه که نه میشه رد کرد نه قبول

    امشب اتفاقی یکی از فنچای زمان دبیرستان دیدم(فنچ یعنی از لحاظ رشد منطقی در دوران کودکی و احساسی موندن)که پروفایل دونفره و..

    دردسرتون ندم قبول کردم و دنبالش کردم و بلافاصله اکسپت کرد..

    تمام پیج قربون صدقه پسره رفته بود هیچ(چیه این شوهراتونو انقدر تحویل می گیرید پرروشون میکنید؟:|من بی تو تمامم آسفالتم هیچم!)

    حالا اینش باحال بود پست تولد 20 سالگیش زده بود انگار همین دیروز بود شمعهای یک سالگیمو فوت میکردم و...

    بقیشم ربط داده بود به پسره،میخواستم بگم دمت گرم یک سالگیتم یادته؟:|از عشق به هذیون نویسی افتادین:|

    به طرز عجیبی این فنچامون زودتر از همه هم مزدوج شدن و ببینیشون جوری قیافه زنای باتجربه ی جا افتاده میگیرن که میگی اینا چندتا بچه عروس کردن:|

    #جوگیر_نباشیم



    2

    دیروز دیدم یکی از بچه های دانشگاه کلیپ گذاشته با یه پسره بعد همو میبوسن

    میگم به سلامتی نامزدته؟

    میگه نه هنوز داریم رسمیش میکنیم،اصلا مرز های رسمیت پیش نگاهم دریده شد:|

    بعد جالبه به طرز خنده داری متوجه شدم ترم پیش که همه فکر میکردن من نامزد دارم:|چرا آخه؟

    از پرتی من به مسائل و اطراف این نتیجه گرفتن؟یا احتمالا پیش خودشون فکر کردن همچین لعبتی(بخوانید داف😁) مگه میشه تور نشده باشه؟😅😎

    #اعتماد_به_سقف

    #دوستان_رسمی



    3

    به بهانه روز مردو پدر خیلی حرفا زدین بزارین منم بگم

    خوبه یکم در این مواقع خوددار باشیم، تا حالا دیدین اینایی که چندسال از ازدواجشون گذشته این همه شلوغ بازی اغراق آمیز داشته باشن و از سی صد زاویه عکس بزارن؟نه!یا اونام تب تندی داشتن و از شور افتادن بعد یه مدت

    یا به شعور رسیدن که زندگی شخصی عاشقانه ها و.. شخصیه وبس!(مورد داشتیم عکس از لاک زدن ناخنای پاش توسط پسره عکس گذاشته)

    خطابم به روز پدرم هست،به این فکر کنید که بعضیا پدر از دست دادن..و اینکه این همه مجازی و... شلوغ بازی کنین جلو مردم چه فایده ای داره؟

    و هر دو گروه بترسید از آه حسرت بترسید ازین خوش به حالش ها..(گرچه بنظر من خیلی وقتا حتی حال بهم زنه:|)

    روز مادر خیلی شلوغ کردن(بگذریم نمیدونم پدراشون میدونستن عکس زناشون گذاشتن تو فضا مجازی یا نه؟:دی)

    خیلیام عکس سنگ قبر گذاشتن،

    قدر داشته هاتونو بدونید و لازم نیست داد بزنید.

    #خصوصی_شناسی



    +و در آخر،قسمت نشد یا دقیق تر لایق نبودم امسال برم اعتکاف،اونایی که حرمید این روزو یا اعتکاف،سال تحویل به یاد ماهم باشید:)

  • ۱۵ پسندیدم:)
  • ۶ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • سه شنبه ۲۸ اسفند ۹۷

    من همینم


    میگن جنس خانما حرف زدن دوست داره،دوست داره وقتی کوچکترین دردی سختیی غمی داره بیان کنه..

    دروغ چرا؟ولی من خیلی مغرورم که بزارم کسی بدونه احساس ضعف دارم، بدم میاد بهم بگن 

    چته، حالا چت شده،عجب..

    میدونید جنس همدردیا برام جذاب نبوده،نه طعنه برانگیزاشون نه مهربانشون،هیچوقت به طعنه ها اجازه ندادم و مهربونارم باور نکردم، حرفای کلیشه ای احترام و عزیز بودن و هیچوقت باور نکردم، بیشتر از جذابیت ازین حرفا فراریم.حتی برام صورت خوشی ندارن، اونایی با من زیاد در ارتباط بودن میدونن..

    شاید بشه گفت سردی، شاید غرور شایدم واقع بینی..

    هیچوقت سعی نکردم زخم و غم و دردمو بگم،هربار یه خب که چی بزرگ اومده تو ذهنم..

    دروغ چرا منم مثل هر آدمی وسوسه میشم از روزایی که زیر سرم گذروندم یا از وقتایی که تب دارم و بی جونم بگم..

    عمیقا غلیظ.. منم گاهی بدم نمیاد یکی تواین وقتا ناراحتم باشه و ...

    دروغ،چرا گاهی خیلی قشنگه از بعد احساسی.. هرچند عاقبت مثل دو سه هفته پیش نتیجش فقط تعریف کردن یه حرف طنزه از خانمی که برام سرم میزد..

    زندگی یادت میده از بعد عقلت ببینی، همون خب که چی بزرگی که هربار توی هرموقعیتی چه مریضی چه سختی برام پیش میاد و بگم چرا میخوای برات دل بسوزونن؟کما اینکه میدونی نمیسوزونن،چرا خودتو کوچیک کنی چرا بزاری ضعفتو بدونن چرا راه تحقیر یادشون بدی چرا...

    میگه:خودت باش،بریز بیرون

    میگم خود من همینم،همینقدر ساکت،هم فریادم هم سکوت،هم احساسم هم بی رحم،هم قویم هم شکننده،هم لطیف و هم زمخت،هم ساده هم پیچیده،من همینم اجتماع این همه تضاد



    +هیچ ایده ای ندارم چرا نوشتم،ولی میدونم که خوبم..

  • ۱۱ پسندیدم:)
  • ۱۰ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷

    چند کلامی با 98


    سلام 98،میدونم هنوز نیومدی ولی یه سری صحبت باهات داشتم..
    سال 98باید سال پر از موفقیت برای من باشی،وقت برداشت چیزایی که براشون زحمت کشیدم..
    سال98 من هم زبانم هم آرایشگاه و هم ورزشم باید به مرحله ثمر و پیشرفت برسه..
    توی کار جدیدی هم که دارم توش تحقیق میکنم موفق شم..
    98این حرکتی که این اول کاری زدی و من نتونستم برم اعتکاف میبخشم!خیلی از دستت شکار بودم ولی تقصیر تو نبود و میبخشمت..
    98 سعی کن آدمای بیخود کمتری رو راه بدی،اصلا راه ندی..خلاصه سعیتو بکن
    98،نود و هفت سال جوادی بود..
    از همون عیدش هرچی جواد ومحمد جواد بود برا من پیدا شد..
    یکی هم از یکی جواد تر!
    دیگه آخرای سال روند بهتری بود میتونم بگم غیر جواد و محمدجواد اسامی دیگه ایم بود
    98تمام تلاشت بکن من آدم تر شم..مومن تر،مسلمون تر..خوش اخلاق تر
    98برای خانوادم صفا و صمیمیت بیشتری داشته باش..
    98سرکیسه ات رو هم شل کن خسیس نباش پول پول
    98و 98لبخند، دل قرص ،یاد خدا، و یه آدم قوی تر رو ازت میخوام،بگو چشم:)


  • ۱۶ پسندیدم:)
  • ۱۴ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • پنجشنبه ۲۳ اسفند ۹۷

    روزنوشت


    1

    برای بچه هایی که عازم سفر راهیان نور بودن بروشور طراحی کردم که در طول مسیر همخوانی شعر و مطالعه داشته باشن
    به فاطمه میگم تا اخرین لحظه هرجا دیدی خلوت کردن دارن گریه میکنن میری این بروشورارو میکنی تو چشمشون میگی برا طراح اینا دعا کنین😂


    2

    داداشم مشغول یه بازی اینترنتی بود(پابجی)
    رفتم گوشی بابامو ازش بگیرم داشت بازی میکرد گفت صبر کن
    نگاه کردم دیدم دختره😐
    گفتم دختری؟خجالت نمیکشی؟
    گفت نه انقدر  خوبه تاحالا کلی مخ زدم،جون گرفتم😐😓

    3

    داشتم کلیپ قبل و بعد عروسای شبنم نظیف میدیدم داداشمم اومد دید
    یه آن دادش دراومداز تعجب
    گفت:به خدا شوهری که اینجوری گیر آدم بیاد از گوشت سگ نجس تره
    😂😂😂
    اصلا من برم خواستگاری همونجا دوبار با کیسه میسابمش بعد حرف میزنم😂😂


    4

    دوشب پیش ساعت10:30 کارام تموم شد اومدم پایین
    دیدم مامانم یه کاغذ گذاشته رو اپن با این متن:دخترم لطفا ظرفارو بشور خیلی خسته ایم
    ازونجایی خسته بودم به رو خودم نیوردم خوابیدم که داداشم اومد و گیر که بشور
    بعد رو کاغذ نوشته بود:نشست مامان گرفت خوابید گفت به من چه
    بعد اومده بود مثل همیشه بگه بیا ازخونه بندازیمش بیرون 😒
    که نمیدونم چی شده بود پشیمون شده بود خط زده بود😐


  • ۱۶ پسندیدم:)
  • ۸ ديدگاه
    • بهارنارنج :)
    • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷