+چقدر از دنیا و آدماش زده ام.. حتی از آدم خوبا!اصلا همه چی تقصیر این خوباست..
آدم که از بدا انتظاری نداره، همین خوبان که دلتو بی هوا میشکنن، همین خوبان که قلبتو پر پر میکنن! همین قشنگ ها،همین مهربونا، همینا که میتونستن دلخوشی باشن تو دنیا،مرهم باشن واسه دردا.
همین خوبان که داغ به دلت میزارن و نه حتی بد بودن که بتونی چشم بپوشی ودیگه یاد خوبی هاشون نیافتی.
شب ها بی اندازه بی رحمن.. بعضی وقتا جوری قلبم خالی میشه که حس میکنم شاید برای لحظه ای یادش رفته بتپه..
یا مغزم از فشار این همه فکر انقدر درد میکنه و سرم داغ میشه که تو ذهنم میبینم خون از گوشام داره میاد و بینیم و تا کسی بخواد نجاتم بده تموم میکنم.. و هربار به اون لحظه آخر فکر میکنم به اون لحظه که میدونم دیگه آخراشه..
به اون پیام آخر... بعضی شبا تعجب میکنم واقعا که چرا هنوز نمردم؟!
قبلا وقتی دیدم خوب نیستم ترجیح دادم دور شم خیلی دور، کسی نفهمه چی به سرم اومده، این روزا ولی شبیه دیوونه ایم که به هر رهگذر غریبه و آشنایی که می رسه با عجز میگه: من دارم زجر میکشم، دارم عذاب میکشم توروخدا کمکم کنید، دیشب توی پیام به یکی گفتم عاجزانه.. توروخدا برام دعا کن.. یادم نمیاد شده تو زندگیم با این عجز گفته باشم توروخدا.
هربار که بغض گلومو میگرفتم و با لجبازی اشکامو پاک میکردم و انقدر نفس میکشیدم با درد تا بره دکترم میگفت باید تخلیه شی اگه بریزی تو خودت جدا از آسیب جسمت روحت مریض میشه عزت نفست میاد پایین، یادش نبود تو چندخط اول براش نوشته بودم من از خودم ...
امروز صبح بعد چندتا تست آزمایش بهم گفت اعتمادت خیلی پایینه و به دیگران بد بینی، در عوض افسردگیت بالای 70درصده و این خطرناکه، توی حالات و درگیریات با خودت یکجور خودرنجوری خود آزاری هم حس میشه..
میخوای حرف بزنیم؟
براش حرف زدم برام حرف زد.. گفتم: ببینید من میدونم میدونم اینجوریه...سرشو بایه آفرین تکون داد"ولی نمیتونم آروم شم و..."بغض کردم بازم اشک.. گفت چرا جلوی اشکتو میگیری منم که مردم گریه میکنم، چرا سرکوبش میکنی؟
مامان بابا از مشهد برگشتن..
در چمدون باز کرد چشمم خورد به یه چادر سفید گلدار.. نگاش نکردم امیدوار بودم نگه برا توا
که گفت برا عروسیت خریدم بپوشیا...
میدونستم حرفی بزنم فقط یه دعوای الکی دیگه راه انداختم نگاش نکردم فقط بلند شدم و گفتم بزارش تو کمد خودتون..
+چه دنیایی کی فکرشو میکردم پس اندازی که قرار بود برا تولد خرج شه.. بره برا دکتر:)
ذوقم به همه چی کور شده..یجورایی انگار مچاله شدم تو خودم..
نمیدونم سر مریضی این چندوقته یا خستگی توام با دلمردگی این روزا..که جسمم خسته است..
صبحا به زور چشام باز میکنم دیشب ساعت 8که رسیدم خونه دراز کشیدم و خوابیدم فقط نپربع ساعت یا کمتر فقط میدونم دیگه خوابم نبرد تا ساعت 11:30که نشسته بودم سرم تو گوشی بود و سرم گیج رفت و از حالت نشسته به پهلو افتادم رو دسته مبل..تا حالا این مدل دیده بودین؟اخه سرگیجه نشسته؟؟
امروزم سخت پا شدم ... با زمین و زمون هیچ من با خودمم قهرم انگار صبحونه نخوردم رفتم کارگاه مربیگری حضوری زدم نه راه افتادم دانشگاه دانشگاه رفتم کلاس انگار سوک سوک کرده باشم شوت برگشتم کارگاه، نمیخوام از وضع و سرعت رانندگی امروزم بگم.. اومدم خونه فقط بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم حموم..
تازه 4:30ا ومن تازه ناهار خوردم...خستم..
ولی نخوابیدم سرم بیحاله...باید برم تو شهر جزوه مربیگردی بگیرم.فردا جلسه آخر کارگاهه جمعه امتحان و بعدش4ماه کارآموزی تا سطح یک..کتاب ماندی هم رو میزه دوشنبه ارائه دارم،یکشنبه میان ترم دارم،چهارشنبه هم جای نقش اصلی دختر فیلم من پیش از تو دوبله کنم!چون تاحالا کار کلاسی نداشتم،پنجشنبه پایان ترمه بچه هاست و باید یکشنبه و سه شنبه باهاشون کار کنم و برگه های املاشونم صحیح کنم ببرم
ولی آدمی که دلش گرم نیست ذوق نداره این کارا چقدر آزاردهنده میشه